تولد بابا و آسانسور
امروز روز تولد باباست، تولدت مبارك بهترين باباي دنيا صبح هر سه نفري يعني من و تو بابايي توي آسانسور گير افتاديم و حدود بيست دقيقه اي طول كشيد تا يكي از همسايه ها تونست نجاتمون بده، خوب تحمل كردي نازگلكم آخه اكسيژن واقعا كم شده بود و من و بابا نگران بوديم طاقت نياري و بيقراري كني البته خسته شده بودي نفسك آخ خ خ گردنم ... ديروز چند بار گردن ماماني رو گاز گرفتي از اون گازهاي نفس گير .... واي واي ... نمي دونم چرا ديروز از خونه آقاجون كه برگشتيم خونه خودمون شروع كردي به بي تابي كردن، براي اولين بار بود كه اينهمه گريه كردي و من فكر مي كنم هم خسته بودي و خوابت مي اومد و نميتونستي بخوابي هم لثه هات خارش داشت ... الهي بميرم ... منم سرم خيلي درد مي كر...