نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

خوشمزگيهاي ديشب

ديشب با هم دو تايي پياده رفتيم خونه مامان جون پري، ما سر كوچه بوديم كه مامان اينا هم از خونه دايي محسن رسيدن بهمون. سوار شديم و به اتفاق رفتيم خونه. با صداي گرفته ت كلي براي اسبي كه عمو گرفته و تو بهش مي گي پيتيكو ... و اون ماشين كوچولوي هزار تومني كه من برات گرفتم ذوق كردي و خنديدي. جلوي تلويزيون نشسته بوديم كه نشون دادي مي مي مي خواي، وقتي مي مي بخواي من كه بهت مي گم مي مي مي خوري مي خندي و تو هم تكرار مي كني مي مي و مياي تو بغلم ... همون جا كه نشسته بوديم مامان جون چند تا از اسباب بازيهاتو آورد به همراه يه مجله كه روش عكس يه ني ني بود، شروع كردي به مي مي خوردن كه يهو وسطش يادت به ني ني افتاد و از مي مي خوردن دست كشيدي و گفتي ني ني،...
10 ارديبهشت 1390

يادي از گذشته ها

ديروز حسابي ياد اون روزايي افتاده بودم كه خيلي كوچولوتر بودي و فكر مي كردم واي كه چقدر زمان به سرعت مي گذره و  من باورم نميشه كه داري روز به روز قد مي كشي و بزرگ تر مي شي. خاله نرگس ديروز بهم يه فيلم نشون داد از اون روزايي كه تازه مي نشستي تازه 6 ماهه شده بودي، اين فيلم مال اولين باري بود كه بهت قلم با گوشت داده بودن و تو انقدر خوشمزه مي خوردي كه نگو، لباش كفشدوزكي پوشيده بودي و يه پارچه خال خالي هم مامان جون داده بود دورت كه لباست كثيف نشه عزيز دلم. هنوز بيماريت خوب خوب نشده و هنوز بابا جون از مسافرت نيومده و هنوز من خيلي دلتنگم ... خدا كنه هيچ وقت بيماري و كسالت سراغت نياد ... خيلي دلم مي خواد بريم خونه خودمون ... اين شبا مثل اون وق...
7 ارديبهشت 1390

اولين بيماري سخت

الهي ماماني فداي خنده هات بشه، اين اولين باره كه اينجوري مريض ميشي. مامانم ميگه وقتي من كوچيك بودم اصلا مريض نميشدم توي اين يازده ماه زندگيت به اين نتيجه رسيدم كه خدا رو شكر مثل خودم بدن مقاومي داري عزيز دلم ... خدا ديشب رو هرگز برامون تكرار نكنه، حالت خيلي بد بود و بي تابي مي كردي. تب داشتي و هر چي مي خوردي بالا مي آوردي ... واي نمي دوني چه حالي شدم وقتي ساعت ۱۲ شب كه برديمت دكتر و همونجا آب سبز معده ت بالا اومد ... واي انگار دنيا رو سرم خراب شد مامان جان قربونت برم كه بدنت با بيماري مبارزه مي كنه و هر از گاهي با همون حالت هم لبخند مي زني و ناز مي كني خدايا به بچه م سلامتي بده، بابا نبود والا حسابي نگرانت ميشد. خدا نكنه هيچ وقت بيمار...
5 ارديبهشت 1390

مهموني عيد

بعد از يك ماه كه از سال جديد گذشت باران كوچولو اومد خونمون براي عيد ديدني ياسي هم بود. تو موقعي كه خاله اينا داشتن مي اومدن نزديك خوابيدنت بود. من هم بدم نمي اومد تو رو بخوابونم و برسم به سمبوسه ها ... آخه خاله اينا زود شام ميخورن ولي وقتي باران كوچولو رو ديدي انگار نه انگار كه وقت خوابته دخملي ... الهي قربون اون چشمات برم كه وقتي ذوق مي كني برق مي زنه. با ديدن باران نمي دونستي چيكار كني. باران كوچولو هم با وجود اينكه يه كمي سرما خورده بود ولي شيطون بلا خوب آتيش مي سوزوند ... انقده خوشگل به هم ابراز علاقه مي كنيد وقتي همديگه رو مي بينيد ... خاله اينا معتقدن توي خونه خودمون يه جور ديگه اي هستي. ميگن خودت هم مي دوني خونه خودت هستي و راحت تر ...
4 ارديبهشت 1390

اولين روز كاري سال 90

امروز براي اولين بار در سال ۹۰ دختركم دور از مامان و پيش مامان جونش مونده و ماماني اومده سركار... ديروز براي اولين بار موزه تاريخ طبيعي رو ديد كه خيلي خوشش اومد مخصوصا از ماهيهاي زنده، اما زود خسته شد نازگلك و باز براي اولين بار رفت پيتزا فروشي و پيتزا و استيك مرغ خورد همراه با دوغ ... نوش جونت ماماني ... گرچه دلم نمي خواد غذاي بيرون بخوره اما جلوي اونهمه ذوقي كه مي كرد نمي تونستم نذارم دست بزنه آخه به نظر مي رسيد كه خيلي هم بهش چسبيده پريشب هم كه خونه مامان جون پري مهموني بوديم جوجه كباب خورد قربونش برم كه خيلي هم دوست داشت و اولين سيخ كباب كه اومد توي خونه نمي دونيد چيكار مي كرد منم هول شده بودم آخه داغ هم بود و مي خواست خودش بخوره... ...
30 فروردين 1390

اولين باران اولين اسفند

دختر كوچولوي مامان و بابا اين اولين اسفند زندگي مامان و باباست. زندگي مامان و بابا يعني تو نازنين ... و اين اولين بارون اولين اسفند اولين سال زندگي، زندگي مامان و باباست ... پنجمين مرواريد دهان دخترم مي خواد جوونه بزنه، ديروز خيلي بي قرار و كم حوصله بود عسلك. الهي فدات بشم كه موقعي كه كم حوصله هستي هم خوش اخلاقي، ديروز رفته بود بالاي تخت خونه آقا جون و با يكي از مكعب هاي رنگيش زد توي پيشوني مامان، منم گفتم اوي، اونم غش غش خنديد، چند بار اين صحنه تكرار شد و دخترم غش غش با صداي خوشگل خنده هاش خونه آقا جون رو پر از شادي كرده بود. مامان فداي خنده هات بشه دختر كوچولوي باهوشم. انشاالله هميشه خنده رو لبات باشه و دلت پر از شادي باشه عمرم. ...
30 فروردين 1390

نه ماه و نه روزگیت مبارک گلم

نازگلکم امروز درست نه ماه و نه روزت شده یعنی به همون اندازه که تو شکم مامانی بودی توی دنیای مامانی زندگی کردی ... قد کشیدی و بزرگ شدی آخی الان که عکسهای روز اولت رو نگاه می کنم اشک به چشمم می آد ... هزار ماشاالله دخترکم بزرگ شده و خوشگل تر و خوشگل تر ... امروز می ریم به خونه جدیدمون عسلکم ... تا یه ربع پیش که زنگ زدم به مامان جون خواب بودی قند عسلم. بخواب نازنینم بخواب عمر مامان بخواب نفسم ... راستی نی نی خاله پروانه دیشب ساعت ۱۲ به دنیا اومده به سلامتی خدا همه نی نی های نازنین رو سلامت و شاد نگهداره می بوسمت نبات مامانی ...
30 فروردين 1390