نيكانيكا14 سالگیت مبارک
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

حساسيت فصلي

1390/2/13 9:27
نویسنده : مامان
302 بازدید
اشتراک گذاری

بابا كه يكشنبه 4 ارديبهشت رفت ماموريت دخترم كمي كسل بود و فرداش كمي از صبح بدنش داغ بود و هر از گاهي سرفه مي كرد كه صداي سرفه هاش مشكوكم كرد كه دوباره سرماخوردگيش برگشته ... تا شب با شستن دست و پاهاش و دادن قطره استامينوفن و يك بار هم شربت آموكسي سيلين سعي كرديم حالش رو بهتر كنيم ...

شب دوباره تب كرد و چند باري بالا آورد ... ميلش به غذا كم شده بود اما همون شير و آبميوه اي رو كه خورده بود همه رو بالا آورد ... حدود ساعت 12 شب چند باري خيلي بالا آورد كه برديمش دكتر ... دير وقت بود و تنها به دكتر عمومي دسترسي داشتيم ... توي درمانگاه دوباره حالش به هم خورد و آب سبز معده ش رو بالا آورد كه من ديگه نتونستم طاقت بيارم و اشكم جاري شد كه عمو خيلي دلداريم داد ... بابا هم نبود خيلي سخت بود تحمل اون وضعيت ...

دكتر كه ديدش گفت كه گلوش التهاب شديد داره و كلي دارو براش نوشت، آموكسي سيلين، شربت ديفن هيدرامين، استامينوفن و شربت سرماخوردگي، و يه قطره كه مثل زهر مار بود براي التهاب گلو كه نيم ساعت قبل از خوردن هر چيزي بايد بهش مي داديم، اولين سري كه صبح فرداش بود و دارو ها رو بهش داديم بلافاصله همه رو بالا آورد، گلوش خيلي خلط داشت و انگار حتي آب دهنش رو هم كه قورت مي داد حالش به هم مي خورد، خلاصه دارو ها رو مامان جون پري با زور توي حلقش مي ريخت و من خيلي غصه مي خوردم كه چرا بهتر نميشه عزيز دلم ...

تا اينكه روز پنجشنبه خودم بردمش دكتر و فهميدم نفسكم حساسيت فصلي داره و همه دارو هايي كه تا حالا خورده فقط كمك كرده به بدتر شدنش ... الهي بميرم ... خدايا ... نمي دونم نفرين كنم ... چي بگم آخه ....
فقط يه شربت و يه آمپول و دور ريختن همه اون دارو ها رو دكتر تجويز كرد كه با اين روش خيلي بهتر شد اميدم ... تا پريشب كه اولين شبي بود كه بعد از يك هفته سفر بابا همه با هم برگشتيم خونه خودمون و همه چيز خوب بود تا حدود ساعت 5 صبح ديروز كه دخترم شروع كرد به بيقراري و همش دستش به گوشش بود و با وجود اينكه خوابش مي اومد انگار نمي تونست بخوابه و همش بايد روي دستم مي گردوندمش ...

ديگه بابا طفلي با وجود خستگي گفت بپوش تا ببريمش با ماشين بگرديم شايد بخوابه ما هم كله سحر دخملي رو توي پتو پيچيديم و يه چيزي انداختيم رو دوشمون و زديم بيرون خيابون گردي ... خوابش برد و برگشتيم يك ساعتي خوابيد و بعد دوباره مثل قبل بيقراري شروع شد ... حدود 9 صبح رفتيم بيمارستان شهيد دستغيب و دكتر ديدش و گفت آلرژي كه داشته و انگار ويروسي هم وارد گوشش شده و گوش چپش كمي عفونت داره ... الهي بميرم همين بود كه همش دستش به گوشش بود البته من خودم فكر مي كنم مال دندوناشم هست ...

خلاصه يه آمپول ضد تهوع براش نوشتن آخه صبح دوباره بالا مياورد و همش حالت تهوع داشت ... بعد از آمپول يه بيست دقيقه اي صبر كرديم و بعد يه كاسه او آر اس دادن كه به مدت يك ساعت با فاصله بهش بديم ببينيم باز حالش به هم مي خوره يا نه ... خدا رو شكر ديگه حالش به هم نخورد ما هم برگشتيم خونه تا طبق دستور پزشك دارو هاشو شروع كنيم ... خدا كنه ايندفعه ديگه پزشك اشتباه نكرده باشه ... يا خدا ....
امروز صبح حالش بهتر بود حالا هم پيش مامان جون پريه ...

الهي قربون دخترم برم ديروز توي حياط بيمارستان داشتيم مي رفتيم به سمت ساختمون پزشكا، حالش انگار به هم مي خورد و من دستمال گرفته بودم جلوي دهنش و دنبال بابا مي رفتم ... همه چيزايي كه خورده بود هم بالا آورده بود اما بازم حالش به هم مي خورد ... همينطور كه داشتم دنبال بابا مي رفتم ديدم با همون حالش مي گه مه ه ه ... اّه ه ه ... يعني مگس اّه و با دستش ميزنه  .... الهي قربونت برم من ماماني .... درد و بلات به جونم ماماني ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)