جشن تولد برديا
جديداً يه پارك محله اي نزديك خونه پيدا كرديم كه تا حالا دوبار با نيكا رفتيم اونجا البته اين پارك گم نشده بود ها، منتها ما تازگي فهميديم اونجاست آخه محله رو كامل نمي شناسيم،
ديروز هم باز رفتيم اونجا، توي سطح شهر پر بود از جشن و مراسم براي نيمه شعبان، البته ما هم شب نيمه شعبان جشن تولد دعوت بوديم و دخترم براي اولين بار در جشن تولد يه ني ني ديگه شركت مي كرد اولين جشن تولد هم كه مال خودش بود نفسم ...
دو تا پسر بچه دو ساله هم توي جشن بودن كه به نيكا خيلي احترام مي گذاشتن، اونجا يه لحظه توجهم جلب شد به تفاوت هاي بچه ها، با وجود اينكه نيكا قدش بلنده و از نظر بدني بزرگتر از سنش نشون مي ده قربونش برم اما كنار اون دو تا پسر بچه دقيقا معلوم بود كه دختر چقدر ظريف تر از پسره ...
راستي توي پارك نيكا با ديدن يه پسربچه شيطون همش دست منو مي كشيد كه دنبالش كنه، سرسره رو هم خودش سر مي خوره مي آد پايين فقط من پايين سرسره مي گيرمش چون گاهي خيلي با شتاب مياد (از دخمل محتاط مامان اين كارا بعيده ها)
يه اتفاق جالب ديگه هم اينكه ديروز سحر دوست دوران راهنماييم رو توي پارك ديدم و فهميدم خونشون درست روبروي خونه ماست، خيلي خوشحال شدم بعد اينهمه سال ... دنيا واقعا كوچيكه ها ...
دنيات هميشه بهاري باشه عزيز مامان (هر وقت ميگم عزيزم اون لبهاي خوشگلت تو نظرم مياد كه ماماني رو مي بوسي و مي گي عسيسم، فدات بشه ماماني)