قدمهاي كوچولو
تمشك مامان!
ديروز براي اولين بار بي محابا و با پشتكار فراوون بلند شدي و راه رفتي تنها با كمك دستاي كوچولوت كه تكيه گاه بدنت مي كردي براي اينكه از زمين بلند شي و بعد با پاهاي كوچولوت قدم بر مي داشتي و خودت اونقدر از اين حركت هيجان زده بودي كه اونهمه هيجان و اشتياق به برداشتن قدم بعدي هولت مي كرد و تعادلت رو به هم مي زد و باعث مي شد سقوط كني ...
باورم نمي شد نيكاي محتاط مامان بي هيچ واهمه اي از افتادن تلاش مي كرد تا راه بره و هر بار هم زمين ميخورد براش اصلا مهم نبود و كوتاه نمي اومد ...
(از روي پيشرفت هاي حركتيت همه فكر مي كردن تو 10-11 ماهگي راه مي افتي اما من مي دونستم كه تو اونقدر محتاطي كه تا خاطرت از پاهات جمع جمع نشه دست مامان رو رها نمي كني)
خيلي پيش ترا خاله زهرا هميشه مي گفت كه نيكا از اون دخترايي ميشه كه تا به هدف نرسن دست از تلاش بر نمي دارن، الهي ماماني فداي تلاشت بشه ...
سه بار اول كه مسافت زيادي از اين سر سالن تا اون سر سالن رو رفتي اونقدر به وجد اومده بودم كه خدا ميدونه، بعد كه تازه به ذهنم رسيد دوربينو بردارم و اين لحظه ها رو ثبت كنم يه كمي خسته شده بودي ولي باز هم خالي از لطف نبود گرفتن اون صحنه ها ...
بابايي شب كه تكه هاي فيلم رو مي ديد كلي ذوق مي كرد و قربون صدقه ت مي رفت.
ديدن لحظه هايي كه داري روي پاي خودت واميسي لذت بخشه گرچه اينها خبر از سپري شدن روزهاي زيباي وابستگيت مي ده و فكرش رو كه مي كنم دلم مي گيره، چون راستش رو بخواي دوست ندارم اين روزها تند تند تموم بشه و خودخواهانه دلم نمي خواد زودي بزرگ بشي ...
تا حالا براي برداشتم قدمهاي كوچولوت دست مامان رو مي گرفتي حتي من نوك انگشتت رو مي گرفتم اما به همينم اعتماد مي كردي و راه مي رفتي اما حالا ديگه اون نوك انگشت رو نمي خواي، خدا رو شكر مي كنم و ازش مي خوام پشت و پناهت باشه ...
قند عسلم از خداي مهربون مي خوام هميشه قدمهات استوار باشه ...
از خداي مهربون مي خوام هميشه يار و ياورت باشه ...
از خداي مهربون مي خوام دنيات هميشه بهاري و روشن باشه ...
خداي مهربون فرداي دخترم روشن تر از امروزش باشه ...
دوستت دارم خداي مهربونم، دوستت دارم دختر نازم ...