کتابخانه
روز شنبه سوم تيرماه به اتفاق محبوبه ي عزيز رفتيم کتابخونه و شما نازگل مامان براي اولين بار با این محیط آشنا شدی ...
برخلاف انتظارم هم پيش بقيه رفتي هم از بيسکوييت خودشون به يه عده تعارف کردي و هم با محبوبه يه عالمه بازي کردي که من تونستم توي يه جلسه هم شرکت کنم و هم به سبک خودت چند تا کتاب مطالعه کردي که با این کار توجه خيلي ها رو به کتاب خوندنت جلب کردی چون ورق می زدی و برای من با تکون دادن دستای کوچولوت تعریف می کردی، در آخر هم دو تا کتاب امانت گرفتیم که خیلی دوستشون داری و نمیدونم بعد از دو هفته چه جوری باید پسشون بدیم ...
این عكس روي جلد یکی از همون کتاباست که وقتی دیدیش پشت بچه رو نشون دادی و گفتی : "مامان شورت داره ... کمرش بیرونه" که باعث خنده ی همه شده بود ...
وسط جلسه نشسته بودی و با خوردن گیلاس و نقاشی مشغول بودی که توی سکوت جمع یه دفعه یه چیزی رو که کشیده بودی بلند میگفتی این شد که محبوبه جون بردت توی حیاط و کلی با هم بازی کردین ... هفته ی بعد هم تا گفتم بریم پیش خاله محبوبه گفتی آره بریم ... اما من زیاد حالم مساعد نبود و گذاشتیم برای شنبه ی بعد ...
روز خیلی خوبی بود یه عالمه حرفای قشنگ شنیدم و یکی از همکلاسیهای خوب دانشگاهم رو هم دیدم که قبل از من با تو آشنا شده بود .... شبش هم که رفتیم سرخیابون مراسم جشن تولد امام حسین بود که خیلی دوست داشتی اما دیگه خسته بودی و زود خوابیدی اما از فرداش هی گفتی "بریم جشن امام حسین" ... حالا بازم جشن دیگه ای نزدیکه و شما با دیدن ریسه ها و چراغهای خیابونمون میگی "مامان جشنه؟" و من هم میگم بله مامان بازم جشنه جشن تولد امام زمان ....
(یادش بخیر بچه که بودیم من و خاله معصومه و خاله هما که سه تا همراه همیشگی آقاجون بودیم برای نیمه شعبان توی مراسم جشن بزرگی که محل کار آقاجون میگرفتن و آقاجون عهده دار امور بود همراهش می شدیم و بین بچه ها و بزرگا نقل پخش می کردیم و کلی هم احساس غرور می کردیم که آقاجون بابامونه)
خدایا به حق همه ی انسانهای پاک و برگزیده ت نگهدار همه ی فرشته های زمینیت باش