نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

کتابخانه

1391/4/13 13:18
نویسنده : مامان
396 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه سوم تيرماه به اتفاق محبوبه ي عزيز رفتيم کتابخونه و شما نازگل مامان براي اولين بار با این محیط آشنا شدی ...
برخلاف انتظارم هم پيش بقيه رفتي هم از بيسکوييت خودشون به يه عده تعارف کردي و هم با محبوبه يه عالمه بازي کردي که من تونستم توي يه جلسه هم شرکت کنم و هم به سبک خودت چند تا کتاب مطالعه کردي که با این کار  توجه خيلي ها رو به کتاب خوندنت جلب کردی چون ورق می زدی و برای من با تکون دادن دستای کوچولوت تعریف می کردی، در آخر هم دو تا کتاب امانت گرفتیم که خیلی دوستشون داری و نمیدونم بعد از دو هفته چه جوری باید پسشون بدیم ...

سوم تیرماه سال نود و یک

این عكس روي جلد یکی از همون کتاباست که وقتی دیدیش پشت بچه رو نشون دادی و گفتی : "مامان شورت داره ... کمرش بیرونه" که باعث خنده ی همه شده بود ...

وسط جلسه نشسته بودی و با خوردن گیلاس و نقاشی مشغول بودی که توی سکوت جمع یه دفعه یه چیزی رو که کشیده بودی بلند میگفتی این شد که محبوبه جون بردت توی حیاط و کلی با هم بازی کردین ... هفته ی بعد هم تا گفتم بریم پیش خاله محبوبه گفتی آره بریم ... اما من زیاد حالم مساعد نبود و گذاشتیم برای شنبه ی بعد ...
روز خیلی خوبی بود یه عالمه حرفای قشنگ شنیدم و یکی از همکلاسیهای خوب دانشگاهم رو هم دیدم که قبل از من با تو آشنا شده بود .... شبش هم که رفتیم سرخیابون مراسم جشن تولد امام حسین بود که خیلی دوست داشتی اما دیگه خسته بودی و زود خوابیدی اما از فرداش هی گفتی "بریم جشن امام حسین" ... حالا بازم جشن دیگه ای نزدیکه و شما با دیدن ریسه ها و چراغهای خیابونمون میگی "مامان جشنه؟" و من هم میگم بله مامان بازم جشنه جشن تولد امام زمان ....

(یادش بخیر بچه که بودیم من و خاله معصومه و خاله هما که سه تا همراه همیشگی آقاجون بودیم برای نیمه شعبان توی مراسم جشن بزرگی که محل کار آقاجون میگرفتن و آقاجون عهده دار امور بود همراهش می شدیم و بین بچه ها و بزرگا نقل پخش می کردیم و کلی هم احساس غرور می کردیم که آقاجون بابامونه)

خدایا به حق همه ی انسانهای پاک و برگزیده ت نگهدار همه ی فرشته های زمینیت باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مریم مامان باران
20 تیر 91 2:06
وای فسقلی شیطون عجب مامان شجاعی که شما رو با خودش بده تو جلسه..........نگفتی مردم جلسه رو ول میکنن میان با نیکا بازی میکنن؟؟؟

اون کتابه هم خوب حق داره بچم راست میگه این نینیه چرا پشتش بیرونه خوب؟؟؟

ببوسش حسابی.


مریم جون ممنونم که سر میزنی، راستش بچه ها نمیتونن یه جا ساکت بشینن، خودش هم همش میگفت هیس آقا داره صحبت میکنه، ولی بازم مجبور شدیم ببریمش بیرون ...
اون کتابه هم خیلی با نمکه اسمش سبزتر از درخت بود.
ممنونم، تو هم باران رو حسابی ببوس
مامان سورنا
20 تیر 91 8:35
ای خدا با عرض شرمندگی من قبلا برای این پست نظر داده بودم ولی گویا پریده....
نیکا جون هنوز خیلی خوبه که تو این زمان با کتابخونه اشنا شدی و کتاب به امانت گرفتی و اینهمه به شورت و کمر نی نی توجه کردی که بیرونه.
و افرین به تو که اینقدر دختر خوبی بودی و جاهای خوبی مثل جلسه و جشن و....رفتی.ایشالله همیشه به گردش باشی.


خواهش می کنم سمیه جون، تو ما رو شرمنده می کنی که همیشه سر میزنی، آره نیکا خیلی از کتابخونه خوشش اومد اما بار دوم زودتر خسته شد، بازم ممنون که نظر میدی برامون
سورنا رو ببوس
صنم
20 تیر 91 18:08
سلام
بهت دوباره تسلیت میگم
چه جالب که نیکا به کتاب علاقه داشته بوسس



سلام صنم جون، ممونم عزیزم
آره نیکا به کتاب و نقاشی علاقه داره، ممنونم که سر زدی و ممنونم بابت شماره
بوس
مهناز
21 تیر 91 3:20
آفرین به نیکای ناز و کتاب خون.
دقت بچه ها رم اصلا نباید دست کم گرفت....بابا بچه های این دوره زمونن هر چی بدونن بازم کمه


ممنونم مهناز جون
آره واقعاً با دقتن، ممنونم که سر میزنی
مهیار عزیز رو ببوس