نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

پیش دبستانی به پایان رسید

پسر کوچولوی من از پیش دبستانی فارغ التحصیل شد کرونا باعث شد با مقوا کلاه درست کنیم و با چادر مشکی روپوش و در خانه عکس نمادین فارغ التحصیلی بگیریم و برای مربی بفرستیم تا در کلیپ جشن فارغ التحصیلی استفاده کنن ...
31 ارديبهشت 1399

سال موش مبارک

سال نو مبارک! امسال که سالی کاملا متفاوت هست و نوروزش با همه ی نوروزهای زندگیم فرق داره و عیدش شنیدنی و دیدنی به صورت مجازی هست و به جای دید و بازدید در خانه ماندن رو به همراه آورده، سال موش هست ... انگار به سبک موش ها آذوقه ای جمع کردیم  و داریم دور از چشم بقیه تو لونه هامون یواشکی زندگی می کنیم ... البته که طبیعت داره این روزها نفسی بی نفس شلوغی آدمها می کشه؛ هوا تمیزتر شده و آسمون آبی تر ... منفی هاش رو نمیگم که رنگ بهار کم رنگ نشه؛ کرونا پدیده ای که باعث شد به چیزهایی که داشتنش برامون عادی و بدیهی شده بود توجه کنیم و قدرشون رو بدونیم، پدیده ای که باعث شد بیشتر به خودخواهیامون فکر کنیم ... اتفاقی که باعث شد بفهمیم ما ...
7 فروردين 1399

ق مثل قردادن

دیروز آموزش زبان آموزی به صورت واتساپی برگزار شد، آموزش نشانه ی "ق" معلم تدریس کردن و بعد از بچه ها خواستن مثال بزنن البته ما دیر رسیدیم به کلاس، کیان فیلم آموزش رو دید و بعد مثالهای دوستانش رو هم گوش داد، بعد تبلت رو گرفت و برای خانم معلم به صورت خصوصی وویس فرستاد، بعد از سلام و ابراز دلتنگی گفت ق مثل "قر" ....  
7 فروردين 1399

کرونا

درود بر همگی در مواجهه با کرونا ویروسی که این روزها مردم ایران رو خیلی بیشتر از هرجا نگران کرده یکی از بهترین مطالبی که خوندم استوری های خانم زینب بهرامی بود، که دوست داشتم در انتشارش شرکت کنم منبع :  https://www.instagram.com/bahrami_zeinab/ ...
4 اسفند 1398

زندگی رو انقدر جدی نگیر ...

یک سال و دو ماه از فوت آقا جون گذشت، دیشب عمه پروین هم رفت پیش برادرش ... ای داد، چی بگم، غصه تلنبار شده روی دلم ... توی ذهنم تکرار این جمله خطاب به خودم که زندگی رو انقدر جدی نگیر، چون ازش زنده بیرون نمیری ... پی نوشت : روحت شاد عمه پروین مهربان این روزهای دلم که خوش نبود، این هم اضافه شد، هفته ی پیش به خوابم دیدم عمه پروین رو ولی الان اصلا یادم نمیاد چی بود ... ...
28 بهمن 1398

گوشی اَپل

صبح داریم با اسنپ میریم مدرسه ی کیان، روی پام نشسته تا هم آفتاب توی چشمش نیفته و هم بهتر همه جا رو ببینه، نمی دونم چشمش به لوگویی چیزی می خوره چی میشه که یهو خیلی بامزه میگه " من خیلی گوشی اپل دوست دارم " راننده که نمی تونه خودش رو کنترل کنه خندش می گیره و با لهجه شیرازیش می گه "بچه ی اقدی چه چیزایی می گه"😉 پی نوشت : ای جان مادر منم گوشی اپل خیلی دوست دارم، به خصوص که گوشیم این اواخر حسابی قاطی کرده و هر دفعه یه بدقلقی ای می کنه ... ...
20 بهمن 1398

دروغ گوها

ما بزرگتر ها وقتی می خوایم به بچه ها چیزهای خوب یاد بدیم همیشه از بدی دروغ گویی می گیم، دروغ گویی و پنهان کاری رو به عنوان خصلت های بسیار بسیار بد معرفی می کنیم، ولی خوبه بدونیم دروغ گویی رو هم مثل خیلی از صفات دیگر، بچه ها از بزرگترهاشون یاد می گیرن، و این میشه که می بینی یک خانواده ای کلا دروغگو هستن، یعنی برای کوچک ترین چیزها دروغ میگن دیگه چه برسه به مسایل مهم، بزرگتر ها حواسشون نیست که بچه شون هم روزی بزرگ میشه و اگه این خصلت در او نهادینه شده باشه اونم میشه سرچشمه ی تربیت بچه هایی که به دروغ عادت دارن، یک پدر دروغگو یا یک مادر دروغگو پی نوشت : روزهای بد زندگی رو هم باید قدر دونست چون بهتر تکلیفت با اطرافیانت روشن میشه می فهمی نه ر...
15 بهمن 1398