نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 1 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

يه روز خوب ديگه

1390/5/23 9:18
نویسنده : مامان
294 بازدید
اشتراک گذاری

پريشب بعد از افطار بابايي اومد دنبالمون و رفتيم شما يه دوري توي پارك نزديك خونه بزني و هوايي عوض كني آخه بعد از يكسالگي بي نهايت عاشق در در رفتني و اگه يه روز بيرون نري آخر روز هوا تاريك تاريكم كه باشه به در خونه اشاره مي كني و ميگي "بي ييم" ، اين يعني اينكه بريم ...
خلاصه رفتيم پارك كودك نزديك خونه و شما كه قبلش هم حموم كرده بودي و مثل هميشه ترگل برگل از خونه بيرون اومده بودي با ديدن پارك با هيجان زياد گفتي "پاي" و سوار سرسره شدي و يه عالمه بازي كردي ، آخراي سرسره بازي هم تنوع ايجاد كردي تو سر خوردن هميشگي و خوابيدي روي سرسره و گفتي حابيد آخه جيگر ماماني شما فقط يك زمان رو بيشتر بلد نيستي بخواي به كسي بگي بخواب مي گي "حابيد"
بخواي بگي طرف خوابيده مي گي "حابيد"
بخواي بگي مي خوام بخوابونمش مي گي "حابيد"
بخواي بگي مي خوام بخوابم مي گي "حابيد" ...
وقتي توي پارك بچه هاي ديگه رو مي بيني كه بازي مي كنن خيلي بهشون دقت مي كني گاهي از اون كاري كه داشتي مي كردي حواست پرت مي شه و همه توجهت به اونا جلب ميشه ...
كنار پارك يه اتوبوس پارك كرده بود كه شما با ديدنش هر جايي مي گي اوتو ... ديگه چون داشتي حسابي همه تن و موهات رو مي كشيدي به سرسره من و بابايي برديمت سمت اتوبوس آخه وقتي داشتيم از ماشين پياده مي شديم هم يه پيشي از اون سمت خيابون دويد به اين سمتي كه اتوبوس بود و فكر كنم رفت زيرش ما هم به بهانه پيشي و اتوبوس از پارك آورديمت بيرون و سه تايي نشستيم روي نيمكت انتظار اتوبوس و زل زديم به اتوبوسي كه روبرو پارك كرده بود تا شما اوتو تماشا كني و كم كم بريم خونه ...
همش مي خواستي خودت راه بري البته دست مامان رو ول نمي كني ها و اتفاقا مي گي دس ... دس ... بي يير، يعني دستم رو بگيريد اما اگه بغلت كنم زودي ميگي بايين ...
خلاصه سوارت كرديم تا بريم از سوپر ماركتي كه همون چند قدمي بود به به بگيريم و برگرديم خونه
جلوي سوپر ماركت از ماشين پياده شدم و گذاشتم خودت بري داخل دو تا پله جلوي سوپر رو با ذوق بالا رفتي و سرخوش وارد سوپر شدي، انقدر قيافت با مزه بود كه خدا مي دونه در نهايت خوشحالي همونطور كه دستت تو دستم بود قدم بر مي داشتي و لبخند به لب اينور و اونور رو نگاه مي كردي
بعدش خيلي قشنگ درست مثل آدم بزرگا كه مي رن خريد همينطور كه خرامان قدم برمي داشتي دستت رو بردي به سمت لپ لپ ها و يه دونه برداشتي و فقط سرت رو بلند كردي و لبخندي از سر رضايت تحويل مامان دادي(اين نگاهت با وقتايي كه مي خواي اجازه بگيري خيلي فرق داشت ...) و با خونسردي تمام راهت رو ادامه دادي به سمت آخر سوپرماركت...
از بقيه چيزهايي كه چيده شده بود ظاهرا خيلي خوشت نيومد يا اينكه حواست پي اين بود كه زودي شكارت رو باز كني و از محتوياتش باخبر بشي، همون جا وقتي بابايي داشت حساب مي كرد برات بازش كردم كه يه دونه لاكپشت كوكي توش بود كه زودي هم خراب شد و يه شكلات ...
فكر كنم انتظارت برآورده نشد راستش منم تا حالا لپ لپ نخريده بودم و نمي دونستم چه گول ماليه
برگشتيم خونه و شما زودي خوابت برد نفسك مامان ...
روزها به تندي دارن مي گذرن و جلوي گذشتنشون رو هيچ جوري، به هيچ ضرب و زوري نميشه گرفت
تولد باران لپ لپي، دختر ناز خاله مهربون نزديكه ... چه خوب، اما حيف كه آخراي ماه رمضون هم داره نزديك ميشه، بعد از ماه رمضون هم احتمالا براي جشن عروسي كامران ميريم تهران، و فاميلاي تهراني براي اولين بار دختر ناز ماماني رو ملاقات مي كنن ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سورنا
30 مرداد 90 1:50
وای به گمانم بیچاره شدی .حالا هی باید لپ لپ بخری
هر چند این خرید کردن این وروجک ها باید خیلی هیجان انگیز باشه.ما که فعلا بی نصیبیم.


آره مامان سورنا جون خيلي هيجان انگيزه، نگران نباش به زودي نصيبت ميشه اما كلا دخترا از اولش خريد رو دوست دارن ديگه