نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 13 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

خاطره هاي بلاگفا

1390/3/2 8:31
نویسنده : مامان
262 بازدید
اشتراک گذاری

يه مدت پيش يه وبلاگي توي بلاگفا برات درست كردم قبل از اينكه قدم به اين دنيا بذاري، اما خوب نصفه نيمه موند و كوچ كردم اينجا ... امروز مي خواستم پاكش كنم اما گفتم خاطراتي كه اونجا نوشتم رو بيارم اينجا جمع كنم گرچه كمن و بعد پاكش كنم، عكسات هم اونجا نمايش داده نميشه چون سايتش ف ي ل ت ر شده.

  • نخستين سخن : (یکشنبه یازدهم بهمن 1388ساعت 9:19 قبل از ظهر  )
    سلام 

    مدتيه تصميم گرفتم يه وبلاگ براي ني ني گلم كه هنوز نيومده درست كنم

    امروز فكر مي كنم تصميمم رو عملي كردم

    اما تنها مشكل اينجاست كه توي خونه كامپيوتر ندارم و نمي دونم روزايي كه خونه هستم براي ارسال مطالب چيكار كنم؟!

  • تيكر من : (یکشنبه یازدهم بهمن 1388ساعت 9:47 قبل از ظهر  )

  • دوران خوب : (یکشنبه یازدهم بهمن 1388ساعت 9:35 قبل از ظهر  )
    اگه بخوام از دوران شيرين بارداريم براتون بنويسم بايد بگم كه تمام ماه مبارك رو همراه ني ني روزه گرفتم، و حالم هم خيلي خوب بود.
     البته اون موقع هنوز از وجود ني ني خبر نداشتم. تازه عروسي خواهر كوچيكم كه بعد از ماه مبارك بود كلي با ني ني رقصيديم 
    خلاصه بي دردسر براتون بگم ۸ هفته بود ني ني نانازم رو داشتم و خودم بيخبر بودم آخه قربونش برم هيچ آزار و اذيتي هم برا مامانش نداشت، تا حالا هم نداشته عمرمخدا رو هزار مرتبه شكر
  • وروجك مامان : (سه شنبه سی و یکم فروردین 1389ساعت 10:18 قبل از ظهر  )
    خيلي وقته فرصت نشده چيزي بنويسم
    آخه من فقط از محيط كارم مي تونم به اينترنت دسترسي داشته باشم. اين مدت هم كه اداره حسابي از خجالت پرسنل باردارش دراومده و هر كاري داره ريخته رو سر من.
    ني ني عسل مامان هم روز به روز شيطون بلاتر ميشه. يه روز قنبل مي ندازه يه روز شنا مي كنه يه روز پشتك و وارو مي زنه و خلاصه كم نمياره ها قربونش برم
    باباش گاهي ميگه نكنه اين شيطونك ما پسره و ما فكر مي كنيم دخمله ...
    گاهي فكر مي كنم اگه زودي به دنيا بياد ... هنوز كارهاي باقيمونده مقداري دارم. اتاق رو هم هنوز نچيدم. خدا كنه به موقع بياد و خدا كنه سلامت به دنيا بياد عزيز مامان
  • خريد : (چهارشنبه یکم اردیبهشت 1389ساعت 10:56 قبل از ظهر  )
    ديشب من و بابايي با هم رفتيم كلي چيز ميز كه در واقع باقمونده هاي لوازم بود رو خريديم، اين خورده ريزهايي كه به چشم نميان هم زيادن هم بايد كلي براشون پول بدي ها ... براي خريد آغوش منصرف شدم فعلاً و تصميم گرفتيم يه كرير بخريم.
    آويز بالاي تخت موزيكال خريديم و چند تا لباس خوشگل براي دخمل مامان و بابا
    اين شبا دخملم اغلب قلبنه ميشه يه طرف شيكمم. امروز بايد برم پيش دكتر، كارتم هم يادم رفت صبح بيارم. امروز وارد ماه ۹ شدم و ديگه ۳۱ روز مونده به اومدنت با در نظر گرفتن ۴۰ هفته تمام، اما اگه زودتر بيايي كه ديگه نمي دونم ...
  • شب يلدا:  (چهارشنبه يكم دي ماه 1389 ساعت 9:30)
    ديشب اولين شب يلداي زندگي دختر كوچولوم و چهارمين شب يلداي زندگي مشترك من و پدرش بود. دختركم آب انار خورد و پرتقال و يه كمي حلواي كنجد و خرما ...

    مامان بزرگم هنوز تو سي سي يو بستريه. ديشب خيلي جاش توي شب يلدا خالي بود.

    امروز نيكا وارد هشت ماهگي شده دختركم. امروز اولين روز زمستونه و خونه دل ما هنوز گرم و حتي گرمتر از گذشته ست. نيكا روز به روز بزرگتر مي شه و گرمي حضورش زندگيمونو گرمتر و پر اميدتر مي كنه. 

  • باز باران : (يكشنبه بيست و ششم دي ماه 1389 ساعت 8:45)
    باز باران بارید 
    خیس شد خاطره ها مرحبا بر دل ابری هوا!
    هر کجا هستی باش
    آسمانت آبی و دلت از غم دنیا خالی!

    این سومین بارونیه که دخترکم در زندگیش می بینه. زندگیت روشن تر از قطره های بارون باشه عزیز دلم.

  •  مراسم دعا و مامان بزرگ (سه شنبه سی ام آذر 1389ساعت 9:38 قبل از ظهر  )
    ديشب خونه مامان اينا مراسم دعا گذاشته بودن
    مامان بزرگم خواب ديده بود و به همين خاطر يه مراسم دعا مامان از طرف مامان بزرگ توي خونه خودشون برگزار كرد. من و نيكا هم شركت كرديم اما نيكا با تعجب فقط همه رو نگاه مي كرد و قبل از اينكه بغض كنه بردمش توي اتاق امير.
    بعد از مراسم هم يه عالمه با خاله هاش بازي كرد ولي متاسفانه ديشب مامان بزرگ حالش بد شد و بيمارستان بستري شد. امروز مي خواستم نيكا رو ببرم پيش مامان پري اما مامانم نگذاشت.
    مي خوام ظهر زودتر برگردم خونه.
    خدا كنه مامان بزرگ زودتر خوب بشه.
  • شش ماه گذشت : (یکشنبه بیست و هشتم آذر 1389ساعت 8:51 قبل از ظهر  )

    به سرعت برق و باد شش ماه مرخصي گذشت و الان كه دارم اين مطلب رو مي نويسم دخترم ۶ ماه و ۲۸ روزشه و به زودي وارد هشت ماهگي خواهد شد.

    زمان به سرعت مي گذره.

    يادش بخير ... مگه كي بود كه براي اولين بار عكس سونو رو ديدم و تو كوچولوي من كه مثل يه لوبياي كوچيك به جيگر مامان چسبيده بودي.

    خدايا شكرت.

     

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)