زمستان 92
نازدونه قشنگم
بازم بعد از مدت زیادی دارم برات می نویسم و این بار از اول بهمن ماه هر روز مصمم بودم که امروز دیگه برای عزیز دردونم می نویسم و هی به تعویق افتاد ...
البته راستش رو بخوای از یکی دو روز پایانی پاییز بوده که میخواستم بنویسم و نشده
روزهامون با کار تمام وقت من توی اداره می گذره و تنها دغدغه این روزهام شده اینکه زودتر کارام رو انجام بدم که دیگه بیشتر از وقت لازم نباشه بمونم و برسم به شما نازدونه مامانی، چون واقعاً یک ساعت بیشتر موندن دیگه هیچ توانی برای هیچ کاری برام نمیذاره، در آخرین روزهای پاییز اول بابایی بعد از ماموریت کرمانشاه به شدت سرما خورد و بعدش شما دردونه من و بعد هم من که به شدت مریض شدم طوریکه به عمرم سابقه چنین سرماخوردگی رو نداشتم، روزهایی که به هر شکلی بود گذشت و قطعاً روزهای بیماری بچه ها از سخت ترین روزهای زندگی هر پدر و مادریه
این بیماری باعث شد حسابی لاغر بشی نفسم، اما خدا رو شکر که بخیر گذشت ...
برای اینکه بگم واقعاً از روزهای آخر پاییز میخواستم خاطراتمون رو بنویسم چیزهایی که جسته گریخته گوشه دفتر نوشتم رو اینجا میذارم :
دایی علی برای دخترم قصه های تصمیم کبری، ریزعلی و ژاله و گل رو گفته که خیلی خوشش اومده و مامان جون یه عالمه تعجب کرده بود وقتی اولین بار بعد از مهد براشون قصه ریزعلی رو قشنگ تعریف کرده بود،
قصه تصمیم کبری رو که شنیده بود میگفت خوب اون کبری بوده شده تصمیم کبری اگه عیسی بود میشد تصمیم عیسی، (کبرای اون قصه رو احتمالاً شبیه کبری توی سریال خواب و بیدار تصور می کنه که اینطوری شبیه سازی کرده اسم ها رو)
23/09/1392
از خونه مامان جون که برگشته میگه مامان تراش آبیه قبلی شده بود دیگه نو نبود (یعنی قدیمی شده بود)
24/09/1392
صبح که داريم حاضر ميشيم بريم از خونه بيرون مي بينم کالسکه ش رو که با خوابالو و شامپو گربه اي و يه سبد گل و ميمون کلک و کلي خورده ريز پر شده برداشته بياره، ميگم مامان يعني ميخواي اينا رو ببري مهد کودک با لحن جدي ميگه "نه منظورم اينه که اينا پيش مامان جون باشن"
يكي از آخرین روزهای آذرماه با خاله اینا و مامان جون اینا میریم باغ انگوری و بعدشم باغ سنگر (از چیدن انگور و سیب و جمع کردن بلوط های کلاه دار حسابی لذت میبره). توی راه برگشتن یه دفعه از تو بغل خاله نرگس برمیگرده بهم میگه "مامان چرا صدام کم شد؟"، خندم میگیره و می فهمم که گوشش کیپ شده براش توضیح میدم که مامانی گوشت کیپ شده الان بهت آدامس میدم درست میشه اونم میخنده و میگه فکر کردم مریض شدم ...
26/09/1392
داره با عروسک خوابالوش که یه نوزاده بازی می کنه :
"ني ني ني ني نونونونو ... نازي ...
مامان براش شعر خوندم تا بهونه هاش از دلش بياد بيرون شادي بره تو دلش
من آروم باهاش حرف مي زنم تا بهونه هايش از دلش بياد بيرون
تند نميگم که غمگين بره تو دلش"
27/09/1392
بخشی از قصه گوییهای تخیلیش :
"مامان يه دختري بود اسمش لارا بود يه سنجاب اومد خونشون مامان و باباش ميخواستن اون سنجابه رو بندازن بيرون لارا گفت نه بمونه پيشم، بعد لارا رفت پيش سنجابا توي يه قصر بزرگ که دوستاي سنجاب بودن با همشون دوست شد
مامان و باباشم ديگه رفتن تو قصر و با سنجابا زندگي کردن
صندق و چيز ميز ميخورد(قطعاً کلمه فندق یادش رفته بود) .........."
29/09/1392
روز قبل از یلدا انقدر از یلدای سال گذشته یاد کردیم و توی مهد هم قرار بود جشن یلدا بگیرن که بچم قاطی کرده بود و همش میگفت "ليدا مبارک"
دارم کف اتاقش شوینده میزنم و تی می کشم که پریده بالای تختش که من کف اتاق رو تمیز کنم بعد بیاد پایین میگه مامان اینجا "ماینده" زدی؟ (منظورش مایع شوینده ست)
کلاً وقتی کلمه ای یادش میره یه چیزی تو همون زمینه و ریتم البته از نظر خودش میگه و به روی خودشم نمیاره بچم مثل یه بار که میخواست که به خالش بگه فرزند و گفت "پرونده"
30/09/1392
از مراسم شب يلدا بر ميگرديم که توي ماشين حسابي سرحال شده به دليل اينکه براي اولين بار خونه مامان جون بزرگ دستشويي رفته و راحت شده(چون همچنان جایی میریم برای استفاده از سرویس بهداشتی معذبه و خودش رو میگیره)
از بغل من میپره روی صندلی عقب به سمت مامان جون و عمو آرش که ازشون خواسته خودشون رو بزنن به خواب و خودشم نقش گرگ رو بازی می کنه که از مخفیگاهش بیرون میاد، همینطور که میره به سراغ اونا میگه "به به چه قلنبه هايي"
اولین روزهای بارونی زمستون بود که دو تا از دوستای گلم مهمونمون بودن، دوستای دوقلوی مهربونم که سابقه دوستیمون برمیگرده به دوره دبیرستان، یکی دو بار محبوبه عزیز رو دیده بود ولی خوب مثل همیشه که کمی طول میکشید تا بخواد به جز لبخند زدن حرکت دیگه ای جلوی مهمونا بکنه
برای نشون دادن اتاقش خاله ها رو برد اونجا و کمی شیرین زبونی کرد. ولی هر بار ازش پرسیدم مامانی خاله محبوبه کدومشونه فقط بهشون نگاه کرد و لبخند کشمشی زد، بعد از رفتن دوستای گلم ازش پرسیدم مامانی کدومش خاله محبوبه بود و حالا انتظار داشتم از محل نشستنشون آدرس بده یا همچین چیزی، با خوشمزگی گفت اونی که صداش کوچیک بود
(واقعاً تنها تفاوت مشهود این دوتا خاله گل تفاوت تن صداشونه که صدای خاله محبوبه زیر و صدای خاله سکینه بمه) ...
قصه خرس و کوزه عسل رو که مامان جون براش خونده کاملاً حفظ شده و با آب و تاب برای من که نشنیدم تعریف می کنه یه جاییش رو خیلی بامزه میگه "زنبور یکوم(اول) زنبور دوم زنبور سوم تا الی آخر" ...
از اونجایی که همه بافتنی های دست بافت مامان تا سال گذشته توی اسباب کشی ناپدید شد، امسال تند تند چند تایی کلاه و شال و شنل بافتم که خیلی دوستشون داره، شال گردش توی مهد کشیده شده بود و انتهای نخش پدیدار شده بود که با نارحتی اومد گفت شالم کافته(یعنی شکافته)
21/10/1392
همينطور که از سر و کولم بالا ميره ميگم من ديگه پير شدم نرو از سر و کولم بالا و حرف پيري مياد وسط و من ميگم پير شدم منو ميذاري خانه سالمندان؟
ميگه نه
خلاصه حرف و حرف و بازي و خنده ست که يهو ميزنه زير گريه که من شما پير بشي نميفرستمت خانه سالمندان ... اصلاً شما که پير نميشي شما مامان مني ... من شما رو خيلي دوست دارم ...
محکم بغلش مي کنم و وقتي تپش قلب کوچولوش رو روي سينم حس مي کنم، کلي باهاش گريه مي کنم ...
یک بار دیگه هم اوایل همین زمستون بود که گفت برام لالای بخون منم یه کتاب لالایی که تلفیقی از لالایی های قدیم و جدیده رو آوردم براش خوندم که یهو زد زیر گریه بغلش کردم و دلیل گریش رو پرسیدم گفت "شما خیلی قشنگ قصه گفتی من دلم سوخت برای قصه شما"، الهی بمیرم برای اون دل نازک و کوچولوی شما که انقدر حساسه
(یادمه خودم هم همیشه با لالایی های مامانم غصه دار میشدم و بغض میکردم ولی در عین حال دوستش داشتم)
دختر قشنگ و مهربونم
هر شب چند تا قصه باید بشنوی لااقل یه دونه من بگم و یه دونه هم بابا و گاهی من که خیال میکنم دیگه خوابت برده خوشحال میشم که خودم هم میتونم بخوابم ولی فردا صبحش که میگم مامان خوابت برد بقیه قصه رو نگفتم میگی مامان شما خوابت برد و دقیقاً میگی که تا کجای قصه رو گفتم که واقعاً متعجب میشم ...
برعکس کوچولوتریهات که قصه هایی که شنیده بودی رو میخواستی که بازم تکرار کنم الان هر بار قصه جدید میخوای و این باعث شده من و بابایی کله مون رو به کار بندازیم و کلی خیال پردازی کنیم فقط بدیش اینه که گاهی یادمون نمیمونه چی چی گفتیم و وقتی سوالی در مورد قصه دیشب میپرسی کلی گیج بازی درمیاریم تا بتونیم جواب بدیم و شما رو گاهی شاکی می کنیم ...
راستی توی این زمستون بارش برف رو توی شهرمون داشتیم، سال گذشته توی سپیدان برف رو دیده بودی اما تجربه قدم زدن زیر بارش اون توی شهر خودمون برای اولین بار توی زندگیت بود، با چنان هیجانی دستات رو توی برفها فرو میبردی و به سمت من و مامان جون و دیوار و خلاصه هر جایی برف پرت میکردی که نگو
خاله نرگس مهربون ازت عکس گرفته اما من چیزی ندارم و همین چند تا که توی گوشیم بود رو میذارم که خیلی هم پست بی روحی پر از حرافی های مامان نباشه
از این کار از وقتی کوچولوتر هم بودی لذت میبردی
نقاشی های نقاش کوچولوی مامانی(خونه مامان جون امکانات نداشته دخترکم، اونی که بالای سر مامانه ابره و بالای سر بابایی رنگین کمون)
قربون اون دکمه گذاشتن و مژه کشیدنات
(کلاً با هر چیزی از خودکار و مداد ابرو و آب لبو در زمانی که لوازم التحریرش نباشه استفاده می کنه)
از پوشیدن لباس های مامان لذت میبری
همینطور پوشیدن لباس های اداره
اینم دختر خاله های مهربون و دوست داشتنی و گل
از همه دوستام که به یادمین ممنونم و اعتراف می کنم که منم به یاد همتون هستم اما ... (دیگه خودتون به بزرگی خودتون ببخشید و برام دعا کنید)
بوس بوس