بازی زمونه
خیلی زمان گذشته، بدقولی کردم، میدونم، قرار گذاشته بودم خیلی زودتر از اینا برات بنویسم نازنینم ...
فکر کردم عنوان پستم رو چی بذارم، یاد بازی زمونه افتادم که یادمه درست بیستم مرداد بود که توی یه بازی بلند بلند می گفتی : لالای لالای می چرخم ... دور خودم میچرخم ... تو بازی زمون دارم می چرخم ....
(این ترکیب بازی زمونه رو توی شعرهای یکی از سی دی هات شنیده بودی)
الهی قربونت برم که مامان حسابی گرفتار بازی های رنگارنگ این زمون شده و در ضمن حسابی بدقول ...
نازدونه قشنگم!
خيلي زمان گذشته و چه زود گذشته و چه خوب که گذشته چون روزهاي سخت زياد داشتيم، بستري شدن خاله معصومه توي بيمارستان، دردسرا و مشکلات ايمان با نادونيهاش و گرفتاريهايي که همه خونواده رو اذيت کرد و البته هنوزم ادامه داره ...
سردردها و بيحالي هاي مکرر من، ساعت کاري که يک ساعت بالاجبار اضافه شده و کارهايي که به مدد ايده هاي يک شبه توانير مثل رگبار روي سرم خراب شده و انگار اين اداره فقط يه پرسنل داره که بايد جور ايده هاي ناب اون کله گنده اي که فقط نشسته و تز ميده رو بکشه ...
خاله گلت خدا رو شکر الان خیلی بهتره و امیدوارم هیچ وقت اون روزها براش تکرار نشه، خاطره تلخ اون روزها با قبولی رامین عزیزم توی کنکور تبدیل به شادی و شیرینی شد و مامانش کلی از این موضوع انرژی گرفت که قطعاً توی بهبودیش بی تاثیر نبود (پسرخاله رامین رشته مهندسی کشتی دانشگاه امیرکبیر قبول شده البته شاید به یکی از رشته های مهندسی مکانیک یا عمران همون دانشگاه تغییر رشته بده)
مرخصی دایی امیر که البته به جای 45 روز حاضری، 70 روز حاضری زد و اومد هم اتفاق بسیار خوشایندی بود که بعد از روزهای سخت خیلی دلنشین تر بود، با وجود اینکه حسابی دلتنگش شده بودیم اما چه خوب که سر 45 روز نیومد ...
از ابتدای مهر هم شما نازگل مامان راهی مهد کودک شدی و برخلاف تصورم خدا رو هزار بار شکر که با شوق و اشتیاق زیادی رفتی و از همون روز 30 شهريور که رفتی نه گریه ای کردی نه بهانه ای گرفتی برای اینکه بخوای زودتر برگردی، البته زمان موندنت رو روز به روز بیشتر کردیم و الان از ساعت هفت و نیم صبح تا یازده و نیم میمونی، خدا رو هزار بار بابت این مساله شکر میکنم چون همیشه نگران حداقل یک ماه اول مهد رفتنت بودم که تصور می کردم با گریه و دلتنگی باشه، واقعاً بهت افتخار می کنم عزیز دلم
دختر کوچولوی مهربونم انقدر مربی ها و مدیر مهد رو شیفته خودش کرده که از یک هفته پیش تاکید زیادی کردن که براش جایزه بخریم بدیم به مهد برای تشویقش که تازه دیروز فرصت کردم یه هدیه تهیه کنم که میدونم خیلی خوشش میاد چون لازمشم داشت، خدایا بازم ممنونتم و امیدوارم این روزها ادامه داشته باشه که لااقل بابت این مساله نگرانی و دلمشغولی نداشته باشم ...
کلی شیرین زبونی می کنی و به عمو سام گیر میدی که نوشابه زیاد خورده که سیاه شده، خونه خودمون که هیچ وقت به جز برای مهمونهای نوشابه دوست، نوشابه نمیگیریم اما اگه جایی باشه همیشه توی نبردی بین احساس و منطقت درخواست سه چار جرعه نوشابه میکنی و تذکر می دی که باید کم بخوریم، اگه کسی که برات می ریزه حواسش نباشه و یه کوچولو بیشتر بریزه شاکی می شی که چرا زیاد ریخته، چای هم دومین موردی هست که توی خونمون نداریم اما خونه مامان جون پری گاهی یه چای نبات کوچولو خیلی بهت میچسبه که یهو سر می کشی که البته یه مدتی هر روز صبح میخوردی ...
قبل از بیماری خاله یه عروسی رفتیم که با باران حسابی بهتون خوش گذشت و موقع برگشت شال خاله رو یه جور خیلی با نمکی پیچیده بودی به سرت و بدون توجه به نگاههای اطرافیان با یه قیافه جدی از سالن اومدی بیرون قند عسلم ...
از مهد برامون چندان تعریف نمی کنی اما توی عروسک بازیهات تقریبا همه کارها و حرفایی که اونجا زده میشه رو می گی که توی همین بازیها دو مورد نیاز به تذکر داشت که به مهدت گفتیم، کاردستی هات رو تا میرسی نشونمون میدی و چند تا شعر طولانی به مجموعه شعرهایی که حفظ بودی اضافه شده که برای مربیت حفظ شدنشون به این زودی قابل تحسین بود، در کل تغییرات رفتاری و اجتماعی تر شدنت برای همه مشهوده ...
روز بیست و هفتم شهریور ماه هم جشن بازگشایی مهد خاله اینا رو شرکت کردی که فشفشه بازیهاش رو خیلی دوست داشتی و یه ماسک برای خودت درست کردی و با آقا خرگوشه عکس گرفتی، اما اونجا دیدم که غرفه موسیقی رو از همه جا بیشتر دوست داشتی و خانم مربی ها رو با زدن چوبک همراهی می کردی، جای باران هم خیلی خالی بود که همش به یادش بودی ...
دیگه اینکه خودت به درخواست و تمایل خودت از بیست و نهم مرداد ماه توی تخت اتاقت میخوابی و من فقط چند شب میومدم روی زمین پایین تختت که هنوز هیچ اقدامی برای پوشوندنش نکردیم میخوابیدم و خدایی خیلی دلم تنگ میشد برای شبهایی که توی جیگرم میخوابیدی، شبها بیدار میشی و آب میخوری و باز میخوابی، یعنی به همین راحتی و بدون کوچکترین تلاشی از طرف من توی خوابیدن مستقل شدی، البته چیدمان اتاق جدیدت رو خیلی دوست داری که قطعاً توی علاقمند شدنت نقش زیادی داشته ...
(این چند جمله رو صبح اولین شبی که توی تختت خوابیدی جایی یادداشت کرده بودم :ديشب براي اولين بار توي تخت توي اتاق خودت خوابيدي و چه لذتي ميبردي چون هر بار بيدار شدم چکت کنم لبخند به لب داشتي ... صبح هم گفتي ديشب خواب توت فرنگي ديدم)
دیگه اینکه بابا هم ماموریت هاش بیشتر شده و وقتی میره ماموریت من و شما بیشتر وقتمون رو توی اتاق شما به بازی و دیدن فیلم و کاردستی و کتاب و خنده می گذره، خیلی اتاقت رو دوست داری و دلت میخواد بقیه بیان اتاقت رو ببینن. با اصرار تونستی دوبار مامان جون و آقا جون رو دعوت کنی به اتاقت و نه به خونمون فقط به اتاقت و براشون فیلم گذاشتی که ببینن و پذیرایی کردی و باز قول گرفتی که زود زود بیان ...
وقتی بعد از ظهرها میام دنبالت خونه مامان جون، بلند میگی که بیاین منو راه بندازین و دقیقاً کسی رو هم بدرقه می کنی میگی برم راش بندازم
روز جمعه بیست و پنجم مرداد نیم ساعتی توی سالن خوابم برده بود، وقتی چشمام رو باز کردم شما رو با یک لبخند بزرگ بالای نردبون دیدم که زل زده بودی به من، یعنی از دختر محتاطی مثل شما انتظار چنین کاری رو نداشتم اما انگار خودت هم خیلی از این حرکت فاتحانه مسرور شده بودی، فقط سعی کردم بهت گوشزد کنم باید وقتی ما پیشت هستیم از نردبون بالا بری ...
تلفن اداره دقیقه ایه و 3 دقیقه که حرف می زنیم قطع میشه، چون نتونستی خداحافظی کنی به همکارام گفته بودی "بدجنزا = بدجنسا" نذاشتن من با مامانم حرف بزنم، اخیرا هم که دیر میام همش از همکارام شاکی هستی و از چشم اونا می بینی ...
بین عروسکات یه پلنگ صورتی بزرگ هست خونه آقا جون که هیچ وقت دوستش نداشتی، اما بعد از چیده شدن اتاقت هر روز چند تا از عروسکای خونه مامان جونا رو برداشتی و با خودت آوردی تااینکه فقط صورتی مغضوب مونده بود که اونم روز سیزده شهریور ماه گفتی میخواد بیاد "خونه نوه" رو ببینه، آوردیش و اون پلنگ گنده رو مثل یه سر کلیدی به کلید کمدت آویزون کردی، روز بعدش که اتفاقا بابا هم ماموریت بود و عمو سامی اومد دنبالمون، بهم گفتی مامان شما از اداره بيا خونه منو عمو سامي مياره، کلی هم به پلنگ سفارش بچه ها(عروسکای اتاقت) رو کردی و اينکه اگه "خر خاکي" يا "مورچه" ديد جادوشون کنه و براي بچه ها غذا درست کنه ...
پلنگ الان صاحب یکی از تاپ های خوشگلت شده و تازه خیلی هم عزیز شده ...
جدیداً توی صحنه هایی که از تلویزیون میبینی خیلی جالب شباهت ها رو پیدا می کنی و یه دفعه مثلاً توی جمع بچه های برنامه فتیله می گی مامان اون دختره شکل نرگس و نسرین بود، یا میگی فامیلی مدیرمون شبیه فامیلی شماست ...
یازدهم شهریور ماه هم برای اولین بار سوار چرخ و فلک شدی، از همون چرخ و فلک های کوچیک دوره بچگی خودم، خودت خواستی که سوار بشی و اولش هم خیلی می خندیدی و خوشحال بودی اما یه دفعه گفتی میترسم و خواستی پیاده بشی که وقتی پیادت کردم گفتی دلم می ریخت، الهی قربون اون دلت بشم من، منم توی کودکیم از چرخ و فلک خیلی می ترسیدم
خوب فکر کنم خیلی در هم و برهم و خلاصه از همه جا نوشتم، چند تا خاطره دیگه رو هم با عکس میذارم و میرم توی بازی زمون ببینم این بار بعد از چه مدت دوباره فرصت می کنم بنویسم ...
اینجا بچم داره مثل هیولا گیتار می زنه (جدیداً عاشق این هیولا شده)، ساعتش هدیه بابا از اصفهانه که تا چند روز از دستش در نمیاورد ...
اینم هنرنمایی خاله نرگس ...(البته کل اعضای خانواده رو در نقش کفشدوزک تصور کنید دیگه)
این عکس مربوط به جمعه پنجم مهرماهه که بعد از چند روز ماموریت بابایی رفتیم چمران قدم زدیم، اینجا برگهای خشک رو از توی آب می گرفتی که خیلی از این کار لذت می بردی ...
معمولاً اجازه نمیدی ازت عکس بگیرم، فکر کنم از دوربین موبایل خیلی خوشت نمیاد ...
اینم یه عکس با تاجی که روز کودک سرتون گذاشتین توی مهد ...
اینم تازه ترین عکسی که با باران گلم روپوش های سفید پوشیدین و مثلاً شدین خانم دکتر!!!
خوب و سلامت باشین عزیزای دلم