نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

آرزو

(امروز سه شنبه 23/01/1390 هست و تو خونه مامان جون پري هستي نازنينم) آرزو مي كنم توي زندگي هيچ وقت غم به دلت نياد ماماني وقتي يه روزي دختر جووني بشي و اين كلمه ها رو بخوني دلم مي خواد با همه وجودت دركم كني. من نتونستم مامان خودم رو درك كنم، تا وقتي كه ازدواج كردم اما دلم مي خواد تو عاقل تر از من باشي. چيزايي كه فكر مي كنم من نداشتم رو برات فراهم مي كنم اما بايد حواسم به دل تو هم باشه. اينا رو با خودم مي گم كه يادم بمونه تو نياز به استقلال داري. اما نيكا دخترم نمي دوني چقدر از خدا مي خوام كه دختر عاقل و فهميده اي بشي. صبور و با حوصله باشي و از من كمتر احساساتي باشي دختر گلم اگه يه روزي از دستم عصباني شدي، ب...
30 فروردين 1390

دختر باهوش مامان

دختر گلم عسل مامان امروز آخرين روز از يازده ماهگيته و فردا يازده ماهت تمومه و وارد ۱۲ ماهگي ميشي عزيز دلم. چقدر كارا تو اين مدت بلد شدي دختر باهوشم. اينكه ميگم باهوش فقط حرف من نيست هركسي مي بيندت اينو ميگه كه خيلي باهوشي و زودي هر كاري رو ياد مي گيري. الان ديگه به طور كامل رابطه ها رو مي شناسي. وقتي سيني چاي وسط باشه سريع دنبال قندون مي گردي و اغلب اگه كسي قندون رو پشت سرش قايم كرده باشه فوري از قيافش مي فهمي. گيره ها و سنجاق هاي مو رو مي شناسي و به سر خودت و بقيه مي زني. مي دوني چيزي كه روي اجاق گازه داغه و مي گي داغ. در ضمن مي دوني اوني كه توي قابلمه ست خوردنيه و بهش پوف مي گي. برس و شونه رو مي شناسي و باهاش موهاي خودت و بقيه رو شونه مي ك...
30 فروردين 1390

ده روز از اولين بهار زندگيت گذشت

امروز صبح عسلك لالا كرده بود كه بردمش خونه آقا جون ... آخه ديشب دير خوابيد. توي اين روزاي عيد ساعت خواب و بيداريش بهم ريخته شبها دير مي خوابه و صبح هم دير بيدار ميشه. يه كمي هم ديروز احساس كردم بدنش داغه آخه خودم سرماخوردم و ديروز رفتم آمپول زدم مثل اينكه كمي هم به دخملي سرايت كرده، الهي بميرم صداش يه كمي تودماغي شده بود ديروز. خدا كنه هميشه سلامت باشي نازنينم
10 فروردين 1390

ماماني منو ببخش

ماماني عزيزم، نازنين دخترم ببخش مامان رو اگه گاهي بي حوصله و كم طاقت ميشه. ببخش مامان رو اگه گاهي ازت قد آدم بزرگا توقع داره. ببخش مامان رو اگه گاهي كاري مي كنه كه گيج ميشي و با تعجب نگاه مي كني ... ديشب براي شام مهمون خونه دايي محسن بوديم. عصر كه داشتيم آماده مي شديم يه كمي به خاطر سرماخوردگيم و خوردن دارو و استرس مهموني پنجشنبه كم طاقت شده بودم و دخملي هم كه كمي بي حوصله بود و مزيد بر كم صبري من شده بود و از طرفي نم يذاشت كارام رو انجام بدم، كمي بدخلقي كردم به فرشته كوچولوي عزيزم ... خدا منو ببخشه امروز صبح پيراهن تنت نبود آخه ديشب دير وقت برگشتيم خونه و فقط شلوارت رو عوض كردم آخه گفتم اذيت ميشي اگه بخوام بلوزت رو عوض كنم. صبح خواب بود...
9 فروردين 1390

روز جهاني زن مبارك

پريروز روز جهاني زن بود يعني ۸ مارس آقا جون به مناسبت اين روز براي من و مامان پري و نازگل خانوم كادو خريده بود و جالب اينكه براي هر سه مون مثل هم سكه پارسيان گرفته بود ... دستش درد نكنه آقا جو و و و و و ن
19 اسفند 1389

صف نانوايي

دیروز برای اولین بار با عسلک رفتیم تو صف نانوایی. راستش نانوایی درست روبروی خونست و چون دخملی از خونه مامان جون که اومد نخوابید با وجود اینکه خوابش می اومد ... منم گفتم می ریم یه دوری می زنیم و خسته تر میشه و راحت می خوابه توی صف نانوایی به شونه یه خانومه دست زد که خانومه برگشت بهش سلام کرد. بعد هم دستش رو برای یه آقا بلند کرد. فکر کنم می دید کسی کاری به کارش نداره براش عجیب بود الهی فدات بشم که عاشق ددری ... برگشتنه براش یه توپ صورتی گرفتم که خیلی خوشحال شد نازگلک بعد هم رسیدیم خونه شیر خورد و خوابید عمر مامانی تا حالا یه بار با عمو بانک رفته و یه بار هم نانوایی ...
19 اسفند 1389

روز درختكاري

امروز روز درختكاريه اولين روز درخت كاري زندگي تو نازگلكم اميدوارم درخت زندگيت هميشه پربار و پرثمر باشه عزيز دلم. امروز از ساعت ۶ صبح بيدار شدي و مامان و بابا رو بيدار كردي. فكر كنم چون ديروز خواب مونده بوديم خواستي امروز زود برسيم اداره. صبح ساعت ۶ دختركم از خواب بيدار شده بود من چشمام رو روي هم گذاشته بودم و يواشي ميپاييدم كجا داره مي ره. رفت به سمت ميز تلويزيون و دستگيره كشو رو گرفت و روي دو زانو بلند شد و بعد نشست. اين مدل نشستن رو تازه ياد گرفته. همينكه نشست شروع كرد تلويزيون رو نگاه كردن و دست زدن اين يعني تلويزيون رو روشن كنيد مي خوام دس دسي كنم و برقصم. ديشب كلي با آهنگ بري باخ منصور ني ناي كرد و دست زد. الهي قربون دستاي كوچولوت ب...
15 اسفند 1389

خونه جديد

امروز روز سوميه كه رفتيم به خونه جديد ... دلم براي خونه خودمون خيلي تنگ شده با چه شور و شوقي اتاقت رو برات چيدم و تزيين كردم. تمام ماه و ستاره هاي سقف اتاقت رو خودم با كلي ذوق دونه دونه چسبوندم و  اون موقع به هيچ كس نگفتم خودم اينكارو كردم چون هزار تا غر مي زدن كه نه ماهه بارداري و نبايد بري بالاي نردبون ... يادش بخير. اما اتاق جديدت هنوز چيده و مرتب نشده نازگلكم آخه وقتي مياييم خونه تو حوصلت سر ميره و بايد همش باهات بازي كنم يا ببرمت در در خوشگل مامان ... دلم يه خورده گرفته ... نمي خوام حرفي بزنم كه دلگير بشي اميد مامان خدا نكنه هيچ وقت دلتنگ بشي عمرم
11 اسفند 1389