بابا
امروز یه دفعه یاد متن هایی افتادم که وقتی دختر خونه بودم روز پدر برای بابام می نوشتم و با یه هدیه کوچیک مثل کیف جیبی یا جوراب یا دفترچه یادداشت و کتاب همراهش می کردم و بهش کادو میدادم، بابای گلم هم دست نوشته مو لای قرآنش نگه میداشت و اون کادو رو هم حتماً استفاده میکرد، چه روزای قشنگی بود ...
دیگه مثل اون روزها دست به قلم نیستم، حیف ...
از همه ی شوخی ها و طنز ها و کنایه ها که برای این روز درست می کنن که بگذریم، من خیلی این روز رو دوست دارم، با نیکا کادوی باباهامونو پیچیدیم، نیکا هم که عاشق کادو دادنه، با هم "بابا یوزت مبارک" خوندیم و کلی هورا کشیدیم البته پشت هر بابا یوزت مبارکی یه یوزت مبارک هم نصیب نی نی میشد(توی پست قبلی معرفیش کردم)
برای بابای خوب و مهربونم، پدرهمسر گلم و همسر عزیزم کلی آرزوی قشنگ میکنم و روزشون رو تبریک میگم، از طرف دختر نازم هم روز پدر رو به بابای مهربونش تبریک میگم، انشالله همیشه سایه ش بالا سرمون باشه ...
احتمالاً امشب و فرداشب برای دیدن باباهامون میریم پیششون، اینم میخوام به بابای گلم بگم که خیلی وقته دلم میخواد مثل قدیما سفت بغلش کنم و باهاش کلی حرف بزنم ...
بچه که بودم تو شلوغی ها قلم دوش بابا سوار میشدم، عصرا ترک دوچرخه ش می نشستم و میرفتم پارک نزدیک خونمون، بابا همیشه مهربون ودوست داشتنی بود، بابا همیشه تنها تکیه گاه دلتنگی ها بود، بابا همیشه قهرمان بود و همه سختی ها با بودنش آسون میشد، بابا نه گریه می کرد نه کم میاورد، بابا قوی بود و محکم ...
حالا دستاش پر از پینه ست و پیشونیش کلی چروک خورده، قدش خمیده شده ولی هنوزم دلش صاف صافه هنوزم داشتنش دنیایی می ارزه ...
بابای خوبم همیشه دوستت دارم ...