دلتنگی
امروز از ساعت حدود سه صبح بيدارم، يعني در واقع نيمه بيدار، بابا بيشتر از من نياز به خواب داره چون شب قبل هم خوابش نبرده، دختر کوچولوي دو ساله نميدونم بد خواب شده، چي شده، بيدار شده و همش مي گه "بريم پيش باران"، ميگم ميريم خورشيد درآد ميريم، گريه مي کنه و باز تکرار مي کنه "بريم پيش باران" ... ماساژش ميدم، قصه ميگم، هر کاري به ذهن ناقصم ميرسه انجام ميدم اما از خواسته ش کوتاه نمياد، بهونه هاي جديد مياره "چراغ سفيده رو روشن کن" ... "نمي خوام بخوابم" ... "بابا نياد" و و و و ....
خدا چقدر دلم ميخواد بخوايم، خواب رو دور مي کنم و شروع مي کنم قصه ي خاله سوسکه رو براش ميخونم(قصه ي اصلي رو به تازگي براش گفتم، اون خاله سوسکه ي من درآوردي نه)، آروم ميشه، همينطور ادامه ميدم و خاله سوسکه رو ميفرستم پيش هر کي که به ذهنم ميرسه، از قصاب و بقال و آهنگر و پينه دوز و نونوا و سبزي فروش و ... (برعکس شغل هم يادم نمياد نصفه شبي)
همينکه قطع ميکنم بازم "بريم پيش باران" ....
نمي خواد بخوابه و نمي خواد بذاره مامان و باباي محتاج به خوابشم بخوابن ...
خيلي بيتابي مي کنه بابا چند بار مي گه مي خواي ببريمش با ماشين دوري بزنيم شايد بخوابه ميگم نه آخه ياد مي گيره اين کار رو، راستش نميدونم کار درست چيه، بهش تشر بزنم؟ جدي برخورد کنم؟ مهربون باشم؟
اما آخه خودش بیشتر داره اذيت ميشه نفسم، دلم نمياد چيزي بهش بگم، چشماشم داره ميره از خواب اما آرامش نداره و کلافه ست، الهي بميرم دلم ميخواد زار بزنم ....
ساعت 6 صبح ميشه و ديگه خواب از چشم هر سه مون فرار کرده، داريم بازي و نقاشي و سه چرخه سواري مي کنيم ...
بابا ميگه من خيلي خوابم مياد، خوابيد باهاش مي خوابيم، اما من که تو چشماي شاد و شنگول اين دختر کوچولوي دو ساله گردي از خواب هم نمي بينم، بابا معتقده اين دختر کوچولو از افعال معکوس استفاده مي کنه و اينکه گفته بريم پيش باران يعني نريم و اينکه امروز قراره بره خونه مامان جونش که باران هم اونجاست باعث شده بدخواب بشه ؟؟؟ بابا ميگه به نظرم بودن باران اونجا باعث ميشه يه جورايي رابطه ي اون و مادرش که پيششه و حس رقابت و مقايسه، آزارش بده ... با وجود اينکه خيلي خيلي باران رو دوست داره اما قطعاً اين مقايسه ها از ذهن پاک دخترمون ميگذره ...
بابا مي خوابه و ما دو تايي آماده ميشيم و بر خلاف گفته ي بابا که ميگه با آزانس برين با عوض کردن دو تا تاکسي ميريم خونه مامان جون، هم تنوعه هم میخوام زندگی عادی مردم رو ببینه...
نيکا رو ميذارم پيش مامانم و راه ميفتم به سمت خيابون تا سوار تاکسي بشم ...
سه تا خانوم عقب نشستن، جلو ميشينم، اغلب نگاه مي کنم اگه حس خوبي با ديدن راننده بهم دست نده مسير رو نميگم، اما اين بار فکرم بيش از راننده مشغول دخترم بود که شب رو نخوابيده و باران هم پيش مامانم هست ...
يه کمي جلوتر راننده به يکي از خانوما مسير رو يادآوري ميکنه، اونم ميگه کمي جلوتر پياده ميشم وقتي ترمز ميکنه به يکي ديگه از اون خانوما هم ميگه شمام مگه همين جا پياده نميشي، صداي زن ميان سالي رو ميشنوم که به راننده با لحن عاجزانه اي ميگه جلوي اون بانکه پياده ميشم، نگاه میکنم خيلي که راه مونده باشه 50 قدم تا بانک ملی، تازه تقريباً مطمئنم کمتر هم بود، راننده میگه نه ديگه همينجا بايد پياده بشي شايد مسافر گيرم بياد، زن باز خواهش ميکنه و راننده هم ميگه نميشه که شايد مسافر گيرم بياد، زن پياده ميشه و پول رو به سمت راننده ميگيره، اونم ميگه مگه پول ندادي، زن ميگه ولله يادم نمياد، مريضم، مرد پول رو ميگيره و راه ميفته، هيچ مسافري هم توي اين شايد 50 قدم نيست، دلم خيلي ميسوزه براي اون خانوم ...
راننده داره ماجرا رو بازگويي ميکنه و گلايه ميکنه که بايد پياده بشه ديگه، طاقت نميارم و ميگم حالا طوري نميشد اگه اين چند قدم مياوردينش، شاکي ميشه که حالا من بدهکار شدم؟ خيلي آروم ميگم نه وقتي خودمون به خودمون رحم نکنيم چطور ميخوايم خدا بهمون رحم کنه، بيشتر عصباني ميشه که حالا پس من متهم شدم، ميگم نه من چيکاره ام که کسي رو متهم کنم، داريم صحبت ميکنيم اون خانوم بيمار از شما خواهش کرد، شونه هاشو بالا ميندازه و ميگه من از اين قصه هاي الکي خوشم نمياد، خيلي عصباني ميشم، ميخوام لااقل يه ذره فکر کنه راجع به کاري که کرده اما انگار يه چيزي هم من بدهکارش ميشم، 500 تومني کف دستم رو به سمتش دراز ميکنم و ميگم ببخشيد من همينجا پياده ميشم، کرايه کل مسيرم 500 تومن ميشه و اين فاصله فقط يک کورسه و 150 تومن، 500 تومنی رو ميگيره و ميخواد گاز بده بره که با وجود اينکه برام اصلاً مهم نيست اما يه لحظه نمی تونم خودم رو راضي کنم و میگم لطفاً کرايتون رو کم کنيد، برمیداره یه دویستی میندازه به سمتم و میره ....
وقتی پشت سر اون تاکسی سوار یه تاکسی دیگه میشم زیر شیشه های سیاه عینکم اشکامه که توی چشمام حلقه زده و یک بعض بزرگ که بر گلوم مونده، اما راضیم که پیاده شدم شاید بعداً یه کمی به این قضیه فکر کنه ... نمیدونم شاید ...
میدونم این حرفا برای خیلی ها بی معنی شده، خدایا ما به هم رحم نمیکنیم، اما تو رو به بزرگیت به همه ی ما رحم کن ...
بغضم مونده هنوز و دلم تنگه شاید یه بخش زیادیش مال اینه که دارم غصه ی تنهاییت رو می خورم ...
هرکس ز خدا ميطلبد راحت جاني من طالب آنم که تو بي غصه بماني ....