مهمان افتخاري
روز چهارشنبه بيستم مهر ماه كه روز بزرگداشت حافظ هم بود، من و بابايي دعوت شديم كه تعدادي از مهموناي اداره رو براي بازديد از تخت جمشيد و يه كمي گشت و گذار همراهي كنيم، البته من خيلي دلم نمي خواست برم چون هم كلي كار سرم ريخته بود و هم شما نازگلك كمي سرماخورده بودي، اما بابا گفت چون اون تيم يه خانوم همراهشونه بهتره منم برم كه اون طفلي تنها نباشه، خلاصه قرار شد بريم و چون كار تا بعد از ظهر طول مي كشيد من زودتر اومدم خونه كه تو رو هم حاضر كنم و با خودمون ببريم، خيلي جالب بود كه مثل هميشه غريبه ها رو اول با ترديد نگاه كردي اما يه كمي كه گذشت از اونجا كه همه حالت رسمي داشتن و سعي مي كردن اين حالت رو حفظ هم بكنن و به همين دليل با تو سر به سري نمي كردن؛ خيلي زود باهاشون ارتباط برقرار كردي.
آخه من ديدم هر چي اطرافيان زودي مي خوان با تو دوست بشن و زوري مي خوان بغلت كنن و باهات بازي كنن تو بيشتر خودت رو كنار مي كشي اما اگه كاري به كارت نداشته باشن خودت به سمتشون مي ري و زود دوست ميشي ...
به همه آقايون مي گفتي عمو و اون خانوم رو هم فقط نيگا مي كردي و مي خنديدي، اما اين اولين باري هم بود كه تو رو مي برديم داخل تخت جمشيد يه بار ديگه كه با پسر عمه بابا و خانومش رفتيم دير بود و اجازه ندادن وارد محوطه بشيم ....
يه بسته چوب شور دستت بود كه با ديدن يه ني ني راهت رو كج كردي و اون پسر كوچولو رو كه داشت از دست مامانش فرار مي كرد دنبال كردي، اون هم با ديدنت اومد به سمتت و دست كرد توي بسته چوب شور و يه دونه برداشت هيچي نگفتي، و دستت رو به سمتش دراز مي كردي و به من نشون مي دادي و مي گفتي ني ني و لبخند مي زدي ....
مامان و باباي ني ني به همراه مهموناي خارجيشون كه به نظر ژاپني مي اومدن اومدن دور شما دو تا و كلي ازتون عكس گرفتن، ژاپني ها به موهات دست مي كشيدن و به انگليسي مي گفتن چه نازه ...
راستش با اون موهاي صافي كه اونا دارن بايد هم موهاي تو براشون جالب باشه ...
البته با همه بخشندگيت كه از خيلي كوچيك تريت داشتي وقتي ني ني دوباره دستش رو براي برداشتن يه چوب شور ديگه توي پاكت كرد شاكي شدي و شروع كردي به گفتن منه منه كه با تشديد نون هم ميگي يعني مال منه ...
من و بابا همش از بقيه جدا بوديم؛ با خودم مي گفتم مثلاً براي همراهي اومديم همش دنبال نفسك بوديم، يه پيشي هم ديدي كه گير داده بودي بياد پيشت، دستاي كوچولوت رو تكون مي دادي كه پيشي بيا بيا ...
روز خوبي بود و تو حسابي دلبري كردي جوري كه بعد از اون روز هميشه همكاراي بابا احوالت رو مي پرسن، موقع خداحافظي هم كه به مهمونا بوس دادي ...