زیارت
شب تولدم خواب دیدم رفتم زیارت شاهچراغ، انگار نیکا هم خیلی کوچیک بود و بغلم بود، و برای برگشتن ماشین گیرمون نمی اومد و خیلی استرس داشتم، هر چی فکر کردم چیز دیگه ای یادم نیومد از خوابم ...
فردا شبش یعنی دیشب به بابایی گفتم خیلی دوست دارم برم زیارت، اگه رسیدی زودتر بیا بریم، بابای مهربون هم که شبا واقعاً خسته میاد خونه بازم مهربونی کرد و ما رو برد، وقتی داشتم چادرنماز برمیداشتم نیکا گفت منم می خوام نماز بخونم، خلاصه چادر نماز ایشون رو هم برداشتیم و رفتیم شاهچراغ ...
دم در ورودی باید چادر سر میکردم که نیکا هم خواست همینکارو بکنه، تازه توی صحن کنار من نماز هم خوند، جالب بود تا چادرش از سرش لیز می خورد زودی سرش می کرد، برگشتنه هم من چادرمو برداشتم اما اون خواست که همچنان سرش باشه ...
هر کی قیافه شو می دید لبخند می زد و ماشالله می گفت، من و بابایی هم که از لب زدناش که مثلاً ذکر می گفت هم تعجب کرده بودیم و هم خندمون گرفته بود ... قبلاً هم چند باری با مامانم رفته زیارت که احتمالاً اونجا اینهمه زیارت کردنو یاد گرفته ... شب سرد و قشنگی بود ...
حرم حضرت احمد بن موسی، در یک شب سرد پاییزی، خلوت و آروم و دوست داشتنی ...
دخملی ما بعد از نماز و زیارت در حال قدم زدن توی حیاط بزرگ حرم ...
فدای اون زیارت کردنات بشم من، اینجام حرم سید میر محمده ...
اینجا نشسته یود داشت ذکر می گفت مثلاً ...
تو رو خدا دستاشو ببنید ... هم چادرشو گرفته هم داره مثل آدم بزرگا عرض ادب می کنه ...
خدایا به حرمت انسانهای پاک و برگزیدت حاجت همه حاجتمندا رو روا کن، پشت و پناه دختر من هم باش
الهی آمین ...