امروز روز توست ...
نازنینم، بهترینم، امروز روز توست ...
صبح جمعه از خواب بیدار شدم، نماز خوندم، گفته بودن سوره انشقاق بخونم، دعا کردم برای سلامتی تو که هنوز توی وجودم بودی، خدایا به بزرگیت قسم همه چیز به خیز بگذره، شاد و خندون بودم وقتی پا توی بیمارستان گذاشتم، این باعث تعجب بقیه هم بود، خودمم تعجب میکردم انگار نه انگار مادری هستم که وقت به دنیا اومدن فرزندشه ... تمام لحظه لحظه ی اون روز رو توی سررسیدم نوشتم ...
شاد و خندون بودم، لحظه ها سپری شد، اشک اومد، درد اومد، بغض اومد، فقط می گفتم خدایا ... یا خدا ...،، عقربه های ساعت به دنیال هم اما نه مثل همیشه، زمان به کندی سپری میشد، ناگهان درد رفت و گم شد و لذت مادر شدن در میان اشک شوقی که پهنای صورتم رو خیس میکرد در یک لحظه نثارم شد، ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر روز جمعه سی و یکم اردیبهشت ماه سال هشتاد و نه، لحظه ای که روی قلبم حکاکی شد و امروز دو سال از اون روز میگذره و من در حیرتم از بزرگی و سخاوت خداوندی که پاداش درد و رنج چند ساعته رو شیرینی یک عمر مادری میده ....
"تولدت مبارک دلبندم"
خدای من، خدای خوبم، پناه دلبندم باش، سپاسگزارتم تا همیشه ....