نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

قصّه گوی کوچک

دختر مهربون و زیبا دلم، آنقدر زمان زود می گذره که من باورش برام سخته این تو هستی که این روزها داری قصه پردازی می کنی و چند صفحه از فکر و تخیل خودت می نویسی و بعد با صدای قشنگت مثل یک قصه گوی حرفه ای صدات زیر و بم می کنی و برای ما از نوشته هات می خونی این تو هستی که از کتابخانه، کتاب به امانت می گیری و چندین بار برامون به زیبایی می خونی، درست مثل یک قصه گوی حرفه ای ... دلبندم، قصه های زندگیت پر از لحظه های زیبا و پایانی خوش، خیال ها و رویاهای شیرین و مهربانانه ات برقرار باد "قصه گویی همراه با نمایش عروسکی مهربان دختر مامان و بابا" ...
27 تير 1396

خوابت آروم نفسم

خیلی وقت بود می خواستم در مورد خوابیدنت بنویسم، می تونم بگم نسبت به آبجیت بچه ی کم خوابی هستی، شب ها دیر می خوابی و این منو نگران می کنه، تا نفس آخر انرژیت بیداری و در یک نقطه به آنی بیهوش می شی و می خوابی، این موقع دیگه در هر شرایطی باشی می خوابی و البته پیش اومده که نتونستی بخوابی و خیلی کلافه شدی، چند تا از این لحظه ها رو ثبت کردم که این جا به یادگار می گذارم، امیدم در پناه خدا باشی، خوابت آروم و دلت گرم دلبندم پ ن: راستی یه مدتی بود که شب ها حتماً برای خوردن شربت بیدار می شدی، یعنی بیدار می شدی شربت می خواستی، نوش جان می کردی و می خوابیدی،(یه دوره ای که حتما سه بار بیدار می شدی) بماند که ب...
10 تير 1396

سفر به سی سخت

پنجشنبه 25 خرداد ماه 96 به اتفاق مامان جون و آقا جون به سی سخت رفتیم، شهری زیبا در نزدیکی یاسوج، با طبیعتی بسیار دیدنی، جاده ی مارپیچ و طبیعت اطراف اون آدم رو یاد جاده چالوس می انداخت و برای من و بچه ها خیلی جذاب بود، بعد از حدود 4 ساعت رانندگی به محل اقامتی که از قبل رزرو کرده بودیم رسیدیم و بعد از استراحت کوتاهی برای دیدن چشمه میشی راهی شدیم، چشمه ی بسیار زیبایی که در زمانی که ما رفتیم خیلی هم خلوت بود، من روزه بودم و قرار بود برای افطار به داخل شهر برگردیم، کیان که از سنگ های کنار چشمه کنده نمی شد و همش دوست داشت دستاش رو پر از سنگ کنه و توی آب پرتاب کنه، من و نیکا هم پایی توی آب زدیم که حسابی سرد و دلچسب بود ... عکس ها بهتر از من روایت ...
31 خرداد 1396

تولد بچه ها

جشن تولد 7 سالگی دخترم و 3 سالگی پسرم رو در کنار دوستای هم کلاسی نیکا با حضور خاله نرگس و خاله زهرا، باران و زری دی جی و مامان جونا برگزار کردیم، البته مادر دو تا از بچه ها هم حضور داشتن، کارت دعوت که داستانی شد برای خودش هم به صورت الکترونیکی و کاملا مدرن بدون صرف کاغذ برای همه فرستاده شد، داستانشم این بود که من اشتباهی روز جشن رو به جای جمعه، پنجشنبه نوشته بودم و بعد از ارسال توی گروه و ارسال برای تک تک بچه های کلاس متوجه اشتباهم شدم و مجبور شدم اصلاحیه بزنم و دوباره برای همه بفرستم جشن قشنگی بود به خصوص برای نیکا که در جمع دوستانش بود دردونه ی 7 ساله ی من و کیان پسر کوچولوی 3 ساله ی من هم تو هیچ عکس...
16 خرداد 1396

پیشی سبز!!!

یک دیالوگ خاص از زبان کیان که نمی دونم از کجا ریشه گرفته : "پیشی سبز بخر کیان بهش شیر بده" ... "پیشی سبز می خوام کیان بهش شیر بده"  یاد "قورباغه ی سبز ایران" از کوچولوییهای نیکا افتادم ...
16 خرداد 1396

یه دونه دخترم تولدت مبارک

دلبندم، مهربانم، تولدت مبارک دختر قشنگم  7 سال از بهترین سالهای زندگیمون رو در کنارت سپری کردیم، در کنار تو که پر از عشق و مهربانی هستی، دردونه ی مامان، به وجودت افتخار می کنم و برات زیباترین و موفق ترین روزها رو آرزو می کنم امسال جشن تولدت رو با حضور دوستان هم کلاسیت برگزار خواهم کرد، خیلی هیجان داری برای رسیدن روز جشنت، امیدوارم حسابی بهت خوش بگذره، راستی یه مورد خیلی با نمک در ارتباط با تولدت : وقتی متوجه شدی که من تصمیم گرفتم شام ساندویچ کتلت باشه، گفتی "مامان کتلت خیلی تکراریه تولد باران هم کتلت داشتن، نمیشه ما پیتزاگتی بدیم!؟" ای جان مادر که منو بردی به روزهای کوچولوتریت که همیشه اگه واژه ای رو فراموش می کردی یه چی...
4 خرداد 1396

یه دونه پسرم تولدت مبارک

کیانم، امیدم، عزیزم تولدت مبارک دلبند مهربونم امروز سه ساله شدی، چه زود سه سال گذشت و تو عزیز مهربونم تند تند قد کشیدی و بزرگ شدی ... شیرین زبونم دیشب دیر خوابیدی مثل بیشتر شب ها، نمی دونم چی شده بود دیشب ازمون همبرگر می خواستی، چند بار گفتی همبرگر و چند بار هم "بیسوییت" خواستی، نمیدونم شاید دیروز خونه آقا جون کارتن باب اسفنجی نگاه کردی چون ما اصلاً همبرگر نمی خوریم، و همینطورم بیسکوییت، ای جان مادر که حرفها و رفتارات خاص خاص خودته .... خدا همیشه پشت و پناهت باشه دردونه ی مامان، عاقبت به خیر بشی گلم، تنت سالم، دلت شاد و لبت همیشه خندون بازم تولدت مبارک اردیبهشتی کوچک من ...
17 ارديبهشت 1396

کیان اوچولو

پسرک عزیزم، کمتر فرصت شد که از شیرین زبونیهای و شیرین کاریهات اینجا بنویسم و می دونم که بعداً خیلی بیشتر خودم رو سرزنش می کنم که چرا لحظه های ناب کودکیت رو بیشتر ثبت نکردم، این ها بخشی از غلط غلوطهای خوشمزه  ای هست که من می میرم براشون می زیره : می ریزه نشیدی : نشستی گفیدی : گرفتی ماشین های مورد علاقت: اودر : لودر تانکر ماشی آتشی : ماشین آتش نشانی ماشی پُسی : ماشین پلیس میکسر
11 ارديبهشت 1396

نوروز96 مبارک

سال 96 از راه رسید، سال نو مبارک دردونه های گلم سال نوی شما هم مبارک امسال با بودن شما دو تا گلوله انرژی روزهای بهاری خوشی رو در تعطیلات کوتاهمون سپری کردیم، خلاصه ای از چند روز تعطیلی عید و با هم بودنمون رو اینجا به یادگار ثبت می کنم : روز 30 ام اسفند(سال 95 کبیسه بود) قبل از تحویل سال رفتیم آرایشگاه برای موهای قشنگ پسرک عزیزم، اینم عکس قبل و بعد از اصلاح (تجربه اولین کوتاهی مو در آرایشگاه، چون دفعه قبل آقای آرایشگر اومدن خونمون) آفرین به پسر خوبم که عالی بود وقتی آقای آرایشگر موهاش رو کوتاه می کرد دیدن مامان بزرگ در اولین روز سال جدید با لباس های سنتی ( دست خاله نرگس درد نکنه ) خونه مامان جون ماهی در کنار س...
8 فروردين 1396