نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

باشه؟ ... باششه ...

پسرک کوچولوی من، خاطرات کودکیت رو نتونستم اونطور که دوست داشتم لحظه لحظه ثبت کنم، این رو نگذار به حساب اینکه فرزند دوم بودی و مثل فرزند اول برات وقت نگذاشتیم، این رو بگذار به حساب اینکه شرایط زندگی در هیچ مقطعی شبیه مقطع دیگه نیست و ذهن آدمی هیچ دو زمانی فراغت یکسانی نداره وگرنه هر فرزندی جدای از اینکه چندمی باشه عزیز و دوست داشتنیه و پدر و مادر هر چقدر بتونن براش وقت و انرژی می گذارن ... دلبندم، در ابتدای حرف زدنت که اغلب برای بچه ها با گفتن کلمه ها شروع میشه، جمله "شکست" رو به هر موضوعی که به قاعده نبود می گفتی حالا یا چیزی شکسته بود یا خراب شده بود، یا بدفرم و کج و کوله شده بود، خلاصه هر بی نظمی روی در و دیوار و وسایل خونه رو...
25 فروردين 1395

موش موشک

ای خداااااا این روزا خیلی کار دارم و فرصت نمیشه لحظه های ناب زندگیم رو با کلمات و عکسها ثبت کنم، اما چون میدونم عده ای از عزیزانم از طریق پستهای این وبلاگ لبخند به لبشون میاد  از گذاشتن این لحظه نتونستم بگذرم  فدای قایم شدنات موش موشک من ...
2 آذر 1394

سرآشپز کوچولوی ما!

کوچولوی نیم وجبی وروجک ما عاشق ظرف و ظروفه، مهمونی میریم برای سرگرم شدنش از صاحبخانه تقاضای اسباب بازی .... نخیر ... تقاضای یک عدد در قابلمه یا خود قابلمه و یا کفگیر می کنیم  تمام کابینت ها رو با محتویات توش شناسایی کرده و مورد استقبال ترین کابینت دقیقا اونیه که قابلمه و پاتیل توشه، نیکا میگه این پسر ما آخرش آشپز میشه .... حالا یادش رفته خودش هم کلی عکس قابلمه به سر داره جیگرش برم من ... عادت همیشگی یک بار زنگ زدن به خونه مامان جون برای احوالپرسی از بچه ها در وقت اداری همچنان سرجاشه (چون هنوز زحمتهای ما سرجاشه) اما با حضور آقای سرآشپز اغلب فکر می کنم نکنه زنگ زدم مسگرخونه اشتباهی از بس با در قابلمه یا کفگیر می کوبه توی قابلمه های ...
13 مهر 1394

اولین قدم های کوچولو

پسر کوچولوی مامان! درست روز 17 تیرماه یعنی روزی که 14 ماهت تموم بود وقتی من و آبجی نیکا مشغول دیدن تلویزیون و کارهای روزمره مون بودیم دیدم همینطور که کنار مبل راه میرفتی دستت رو از مبل رها کردی و در حالی که با ذوق دستات رو تو هوا نگه داشته بودی چند قدم به تنهایی توی سالن راه رفتی، من و نیکا کلی ذوق کردیم و تشویقت کردیم، البته فکر کنم قبل از هر چیز با جیغامون ترسوندیمت تعداد قدمهات تو طول سالن به هفت هشت قدم هم میرسید، و بعدش که تعادلت به هم میخورد و می افتادی، دیگه چار دست و پای عادی نمیرفتی بلکه یه جور بانمکی روی کف دستها و پاهات بدون زمین گذاشتن زانوهات تند و تند حرکت می کردی که باعث خنده میشد حسابی ... این راه رفتن ها هر روز ادا...
24 تير 1394

کیانم تولدت مبارک

پسر عزیزم، کیان کوچولوی مامان، تولد یکسالگیت مبارک دردونه ام از خدا می خوام که همیشه سلامت باشی و لبهای خوشگلت همیشه بخنده و دلت پر باشه از عشق و امید و مهربونی، عاقبت بخیر باشی و پیروز ... روز تولدت یعنی هفدهم اردیبهشت ماه یه جشن کوچولوی خانوادگی برات گرفتیم، کیک رو با انتخاب آبجی مهربونت خریدیم، اون کوچولوهای خوشگل روی میز هم تزییناتیه که نیکای گلم با دستای کوچولوش برات درست کرده، در واقع جشن تولدت کار نیکا بوده تا به امید خدا ببینیم چی پیش میاد در آینده ... عاشقتونم دسته گلای من خدایا دسته گلام رو فقط به خودت میسپارم ...
19 ارديبهشت 1394

ویروس خر است

پسرک نه ماهه من برای اولین بار روز  چهارشنبه  هشتم بهمن ماه درگیر بیماری سخت شدی، از صبح تب کردی و خیلی بیحال شدی ... البته اون هفته از اول هفته درگیر ویروسهای "خری" بودیم که اول به آبجی حمله کرده بودن، روز یکشنبه که نیکا رو بردیم پیش دکتر برای شمام یه وقت گرفتیم تا دکتر معاینه ت کنه، چون کمی آبریزش بینی داشتی، اما دکتر هم گفت هیچی نیست و به جز قطره بینی چیز دیگه ای نداد اما برای آبجی نیکا  دارو و استراحت تجویز شد، من هم که اون روز رو مرخصی گرفته بودم و از صبحش نیکا رو مهد نفرستاده بودم، دوباره فرداشم نیکا رو نفرستادم اما خودم سرکار بودم، روز سه شنبه نیکا  بعد از مهد انگار باز مریضیش برگشته بود و روبر...
15 بهمن 1393

پسرک هفتاد سانتی من

سلام بر گل پسر هفتاد سانتي هفت ماهه خودم نازنينم هفت ماه از بودنت در کنار ما مي گذره، خيلي زود مي گذره و مي دونم که تکرار شدني نيست اين روزها و شبا، اما کاريش نميشه کرد، با اينکه گاهي آرزو مي کنم اين لحظات جاودانه ميشد و همه مون تو همين زمان کوچولويي شما مي مونديم و با کمال خودخواهي دلم نميخواد بزرگ بشي ... گاهي بدجوري حس مي کنم دنياي آدم بزرگا اصلاً قشنگ نيست در حاليکه دنياي شما بچه ها پر از قشنگي و طراوت و مهربونيه ... با به دنيا اومدنت زندگيمون يه جورايي خيلي بانمک شده، با اينکه بعضي ها سر به سرم ميذارن و ميگن ديگه عيالوار شدي و گرفتار شدي و خلاصه از اين حرفا اما خودم هيچ وقت چنين حسي ندارم، البته که خيلي فرق داره داشتن يک بچه کوچيک ب...
19 آذر 1393